اوایل خیلی دوسشون داشتم خیلی رفت و امد داشتیم ولی الان وقتی میگن میخوایم بیایم بهتون سربزنیم حوصلشون ندارم همش کلافم دوس دارم زودتر برن
واسه این حالتم دلیل دارم یه مدت بود رفت و امدم تقریبا هرروز شده بود بعدشم کلی حرف و حدیث پشتم دراوردن یبارم خواهرشوهرم با بچش اومده بود کلی پذیرایی کردم بخدا بچه کلی بهانه میاورد و نق میزد هزاربار بخاطرش بلند شدم هرچی خواست اوردم خواهرشوهرمم فقط نگاه میکرد اصلا انگار بچه من بود!!! بعدشم بچه رفته به باباش گفته رفتم خونه دایی هیچی ندادن من بخورم!!! بعدم خواهرشوهرم چپ افتاد وهرکاری میکردم ایراد میگرفتن مغز مادرشوهرمم شستشو دادن که به شوهرم گفت زنت دیوونس ازون جریانات ببعد دیگه بدم میاد ازشون
منم خونوادم شهرستانن هیچکسو ندارم اینم از خونواده شوهرم که میگفتن هواتو داریم!!!! چکار کنم یکم دلم باهاشون خوب بشه