مادر عزیزم وقتی سه سال پیش دچار سرطان شدی باخدا عهد کردم که تورو برام ده سال دیگه نگه داره...یعنی بهش گفتم بیا یه معامله ای کنیم خداااا....10سال از عمر منو بده به مادرم که کنارش شاد باشم...اخه میدونی خواهر نداشتم که باهاش درد دل کنم..همه زندگیم همیشه تو بودی و هستی...مامان دیروز دکترت منو جواب کرد و من وقتی اومدم خونه با چشمهای پر از اشک....تو فقط یه کلمه گفتی....چرااااا.....اون چرای تو یعنی چراااا غم دارم.... چرا چشام پر از اشکه...فقط تونستم بگم دلم برات تنگ شده بود مادر...
نتونستم بگم که 8ماهه از وقتی بیمارت شدت پیدا کرد هر روزشو من مردم....مادر پیش خدای خودت ضامن من شو...من دیگه باهاش قهرم..نذار بشکنم.