من بچگی با داداشم خیلی صمیمی بودم هروقت از دانشگاهش(شهر دیگه ای بود) میومد برام عروسکو اسباب بازی میاورد😁و توی همین ایام منو میبرد پارک اینور اونور
بعد دقیق یادم نیست فکر کنم 8 9 سالم که بود داماد شد و من چقدر غصه میخوردم... هروقت خانومش میومد خونمون و میرفتن بیرون من همش یادم میومد که اره یه زمانی قدیما منو میبرد بیرون یا مثلا وقتی میومد خونه مون میرفتن اتاق یا... من همش فکر میکردم چراااا مامانم داداشمو داماد کررررد و با مامانم لج میکردم😐
تا اینکه یه روز که داداشم تنها بود عین این فیلما همه عروسکها و اسباب بازیایی که برام خریده بود و داشتمشون رو جمع کردم با بغض و گریه انداختم جلو داداشم گفتم بدتشون به مثلا نرگس(اسم زنش از الکی) بره با همون خوش باشه و اینا بعد داداشم اون لحظه خندش گرفت و من بدتر حرصی شدم
الان برام عجیبه چرا اینجوری بودم😶واقعا چرا انقدر تبااااه بودم/: