2733
2739
عنوان

خاطرات زایمان 2

| مشاهده متن کامل بحث + 2246653 بازدید | 7315 پست
سلام داستان من یکم طولانیه پیشاپیش عذر میخوام.من به خاطر مشکلی که داشتم هر دکتری که میرفتم میگفتن اصلا نباید جلوگیری کنی چون ممکنه بچه دارنشی و بابت همین موضوع من و همسرم از روز اول ازدواجمون جلوگیری نداشتم .بعد از چند ماه درمان دیگه حوصله خوردن قرصهارو نداشتم و با وجود مخالفتهای شدید همسر قرص هارو قطع کردم و ماه بعد به طور معجزه آسایی من باردار شدم خلاصه ما بعد از 11ماه تلاش به نتیجه رسیدیم وقتی خبر بارداریم رو به همسرم دادم از خوشحالی گریه میکردو داد میزد.به این ترتیب دوران شیرین بارداری من شروع شد خداروشکر من اصلا دچار حالت تهوع و بد ویاری نشدم هر روز سرحالتر از قبل میشدم کلی فرز شده بودم در حدی که همسرم میگفت کاشکی همیشه حامله بودی 😊 میگفت نرگس بعد دو سال بچه دوممون رو بیاریم منم که از خدا خواسته و عاشق بچه قبول کردم. خلاصه همسرم برای دخترمون هرشب قرآن و غزل حافظ میخوند من ازون طرف خاطرات زایمان میخوندم خیلی از زایمان میترسیدم اول که همش میگفتم سز میکنم بعد با خوندن خاطرات تصمیم گرفتم طبیعی زایمان کنم کاوه(همسرم)اونم دوست داشت طبیعی زایمان کنم.منم بهش گفتم در صورتی طبیعی که اتاق خصوصی بگیریم و تو از اول کنارم باشی اگه تو باشی من راحتتر دردهارو تحمل میکنم.خلاصه اینکه همه چیز بر وفق مراد بود همه میگفتن عجب بارداری داری من کلی قیافه میگرفتم که خدا دختر فهمیده ای به من داده که مامانش رو اذیت نمیکنه،میگفتن بزار به آخراش برسی وقتی شب نتونستی بخوابی اونوقت میفهمی بارداری یعنی چی!! منم به مامانم میگفتم مامان نکنه ماه آخر ازتو دماغم در بیاد این راحتی،مامانم میگفت خدا نکنه دلت رو بد نکن ایشالا تا آخرش خوب پیش میره،به کاوه میگفتم میگفت نگران نباش تو در هر شرایطی آرامش خودت رو حفظ میکنی واسه همین اذیت نمیشی.حدود ماه ششم بودم به خاطر کار شوهرم از اهواز به شوشتر اسباب کشی کردیم. بعد از یک سال و نیم از ازدواجمون تازه من و کاوه میخواستیم هرروز کنار هم باشیم اون موقع ها کاوه فقط 5شنبه و جمعه خونه بود تصمیم گرفتیم خونه رو ببریم شوشتر چون که من تو زمان بارداری خیلی به شوهرم وابسته شده بودم و نمیتونستم دوریش رو تحمل کنم و کاوه هم همیشه تو پادگان بود و خیلی خسته شده بود .آخرای شهریور بود که دیگه جابه جا شدیم.دکتر من اهواز بود و من تصمیم داشتم اهواز زایمان کنم دیگه یه پای من اهواز بود یه پاشوشتر تقریبا هر هفته میومدیم اهواز برا دکتر و خرید سیسمونی این چیزا.دوم آذر بود و من تازه وارد هفته 33شده بودم کاوه از سرکار اومد خونه و گفت مرخصی گرفته و میخواد بره شهرستان به مامانش سر بزنه(آخه 6ماه بود ندیده بودش)بهم گفت تو میای منم گفتم میترسم ماه آخره یه اتفاقی بیوفته منو ببر اهواز بزار پیش مامانم.فردا صبحش منو کاوه برای اولین بار تو خونه جدیدمون باهم صبحانه خوردیم بعد از صبحانه کاوه رفت ماشین رو چک کنه برای تو جاده و گفت آماده باش بعد از ناهار بریم اهواز.منم اونروز فسنجون غذای مورد علاقش رو پختم و وسایلم رو جمع کردم همه سیسمونی که برای دخترم هم خریده بودیم آماده کردم که ببرم اهواز.کاوه حدودا ساعت 1اومد خونه یه دوش گرفتیم و ناهار خوردیم و بعد نماز خوندیم و کاوه قرآنش رو خوند و گفت بریم حدودا یه ربع به سه از خونه زدیم بیرون.تو راه هی حرفای عجیب میزد میگفت نرگس اگه من مردم گلسا رو بده به بابات بزرگ کنه گفت نکنه ناپدری بیاری بالا سرش اگه اینکارو کردی هرشب میام به خوابت و عذابت میدم منم گفتم اولا که خدا نکنه ایشاالا120 سال باشی دوما پس تو هم حق نداری با حورالعین ها باشی به شوخی بهم گفت اونجا تو بهشت هم دست از سرمن بر نمیداری☺ گفتم نه تا آخر قیامت تو فقط مال منی.دوباره گفت نرگس فقط یه آرزو دارم که تو شهرمون یه مدرسه به اسم بابام بسازم (بابای کاوه دبیر فیزیک بودن و حدود 18 سال پیش فوت کردن) خلاصه در حال گفتن همین حرفا بودیم که یهو تایر عقب ماشین یه صدای خیلی بلندی داد کاوه گفت نرگس چی بود من از تو آینه نگاه کردم گفتم کاوه قالپاقت داره میره و کاوه سرعتش رو کم کرد و دیگه هیچی نفهمیدم.یادمه یه خانومی میزد تو گوشم میگفت خانوم بارداری من گفتم نمیدونم و دوباره بیهوش شدم و تو آمبولانس بهوش اومدم و از درد گریه میکردم دکتر آمبولانس گفت خانوم شما تصادف کردین شماره ای از خانوادتون داری ما بهشون زنگ بزنیم و نمیدونم اون موقع چجوری حافظه من یاری کرد و شماره مامانم رو بهش دادم.(یک هفته مونده بود به اربعین و بابام رفته بود کربلا.)گفتم کاوه کجاست؟!کاوه چی شده؟! گفت اونم بایه آمبولانس دیگه فرستادنش بیمارستان.دیگه زنگ زدن به مامانم گفتن که جه اتفاقی افتاده گفتن نرگس رو میبریم بیمارستان امام و کاوه رو انتقال دادن به بیمارستان نفت.وقتی رسیدیم بیمارستان امام من هنوز هی بهوش میومد و دوباره از هوش میرفتم و اصلا یادم نمیومد که چی شد که ما تصادف کردیم هر وقت بهوش میومد فقط میگفتم گلسا چطوره؟زنده است؟هنوز سر جاشه؟دوباره یادم میوفتاد که کاوه هم زخمی شده دوباره جیغ میزدم کاوه کاوه!! تمام فامیل اومده بودن بیمارستان از خاله ها و دایی ها وعمو و عمه ها و دوست و آشنا که من ترسیدم گفتم مامان مگه ما چطور تصادف کردیم که اینهمه آدم اومده مامانم گفت چون بابا نیستش همه اومدن که ما تنها نباشیم خلاصه منو گذاشته بودن روی یه چیزمیله ای که واقعا زجرآور بود ومن از شدت درد فقط استفراغ میکردم اول بردنم سونو تااز وضعیت گلسا باخبر بشن که خداروشکر ضربه به شکمم نخورده بود و سالم بود و بعد از جاهای دیگه عکسبرداری کردن که من ترقوه چپم و ساعد دست چپم و یکی از دنده هام شکسته بود به علاوه اینکه به شدت کوفته شده بودم.گفتن برای ترقوه و ساعد باید بره اتاق عمل که پلاتین بزارن و چون بیمارستان دولتی بود و رسیدگی افتضاح بود خانواده تصمیم گرفتن منو ببرن بیمارستان اروند که خصوصی بود.اینم بگم که چون باردار بودم هیچ گونه مسکنی بهم نزدن. تا کارهای بیمارستان انجام شد و من پذیرش شدم تو بیمارستان اروند حدودا ساعت دو شب بود و هنوز هیچکس هیچ خبری از کاوه بهمون نمیداد.قرار شد فردا بعد از ظهر من عمل بشم و من حدودا 24ساعت درد کشیدم.هرکس میومد هرکی زنگ میزد هی میگفتم تو رو خدا بهم بگید کاوه چطوره؟همه میگفتم اون خوبه؟ هی میگفتم مامان ماشینمون چی شده گفت مامانم گفت نمیخواد غصه ماشین رو بخوری منم گفتم اره بابا خداروشکر به جون نزده به مال بزنه اشکال نداره خلاصه فرداش وقت ملاقات بود و من رو هنوز به اتاق عمل نبرده بودن.مردای فامیل هیچ کدوم به ملاقات من نیومدن و فقط عموم اومد حتی داداشم هم نیومد گفتم چرا نیومدن پیشم خواهرم گفت خب همه رفتن پیش کاوه.من همش زل میزدم به لبهاشون ببینم که وقتی دارن حرف میزنن اطلاعاتی میفهمم از کاوه یا نه! عموم داشت به خواهرم میگفت کاوه رو از بیمارستان نفت انتقال دادن به گلستان.دیگهمن قاطی کردم که چرا مگه چی شده چرا هیچی به من نمیگید گفتن هیچی نشده بیمارستان نفت اسکن از سر نداره بردنش اونجا! دیگه از اونجا بودکه من یکم ترسیدم که انگار تصادف ما خیلی سنگین بوده!دیگه کار من شده بود گریه کردن هر کی زنگ میزد میگفتم تورو خدا بگین کاوه چطوره؟چرا محمد که من خواهرشم نیومده پیشم نکنه کاوه حالش خیلی بده؟میگفتن به پیر به پیغمبر حالش خوبه.خلاصه من که حرفاشونو باور نمیکردم میگفتم دروغ میگین تا اینکه داداشم زنگ زد گفت نرگس من تا حالا بهت دروغ گفتم؟گفتم نه! گفت پس حرفمو باور کن که کاوه هم مثل تو فقط دست و پاش شکسته و یه دنده اش گفتم پس گوشی رو بده باهاش حرف بزنم گفت بهش مورفین زدن بیهوشه چون تو بارداری بهت مورفین نزدن وگرنه تو هم الان بیهوش بودی منم قبول کردم.خلاصه حدود ساعت 4:5 منو بردن اتاق عمل و تا ساعت 8:30 طول کشید خلاصه شب مامان اومد پیشم و عجیب که تا اومد خوابید تا 6صبح و یه خانوم بارداری که به خاطر عفونت بستری بود تا صبح کارای منو انجام داد.صبح زود دیدم مامانم رفت ازاتاق بیرون و وقتی برگشت گفت نرگس من نمیتونم بمونم به زن عمو میگم بیاد گفتم اون چرا به زهرا و سمیه(خواهرام) بگو بیان گفت نمیتونن.زدم زیر گریه گفتم مامان کاوه طوریش شده گفت اره خونریزی داخلی کرده باید برم پیشش گفت تو دعا کن براش.دیگه من فقط گریه میکردم و به همه ائمه متوسل میشدم از پیامبر بگیر تا علی اصغر که به من و به بچه ای که تو شکمم و به مامان کاوه رحم کنید،مامان گفت بابا از کربلا برگشته و الان اومده دنبالم میخوام برم.مامان رفت و من نگران کاوه وگلسا که اصلا تکون نمیخورد دوباره کلی گریه زاری کردم تا دکتر زنان خودم اومد بالاسرم و چک کرد و گفت بچه هیچ مشکلی نداره فقط به خاطر داروی بیهوشی یکم فعالیتش کم شده.دیگه همینطور این ساعت های عذاب آور میگذشت ومن منتظر بودم که دکترم بیاد و من مرخص کنه که برم پیش کاوه.داشتم دیوونه میشدم که کاوه داره درد میکشه و من پیشش نیستم و وحشتناک بهش وابسته بودم و از دلتنگی به مرز جنون رسیده بودم.ساعت دو ظهر بود که دکتر گفت مرخصی و من زدم زیر گریه گفت چرا گریه میکنی گفتم واسه شوهرم گریه میکنم گفت فعلا تمام حواست به این کوچولو باشه که تو شکمته.نزدیک ساعت 3بود که وقت ملاقات بود که دیدم زن عموم هی میره بیرون اتاق ومیاد انگار که گریه میکرده گفتم اون احساساتیه حتما ناراحته دیگه.منم منتظر که وقت ملاقات بیان دیدنم که عمل کردم ساعت 3:30 شد و هیچکس نیومد پیش خودم گفتم چه بی معرفت شدن چرا نمیان، بابا چرا نیومد! تو این فکرها بودم که دیدم داداشم همراه با علی دوستش وارد اتاق شدن بعد از اون خواهرم اومد نگاهی به داداشم کردمو گفتم محمد از کاوه چه خبر؟گفت خوبه گفتم محمد مرخص شدم الان یه راست باید بریم پیشش گفت نه نمیشه با این حالت گفتم من نمیام خونه تا کاوه رو نبینم گفت هیچکس رو اونجا راه نمیدن تو مراقبتهای ویژه است گفتم باشه اشکال نداره منو ببر اونجا اینقدر میشینم تا اجازه بدن ببینمش!گفت نرگس تو باید به فکر گلسا باشی یکم کاوه حالش بده باید خودت رو آماده ی پذیرفتن این شرایط کنی گفتم کشتیم بگو چی شده کاوه تو کماست؟ گفت نه!! گفتم قطع نخاع شده اگه شده اشکال نداره خودم تا آخر عمر کنیزیشو میکنم گفت نه بابا قطع نخاع چیه! توفقط دعا کن براش گفتم من از صبح به هرکی میشناختم متوسل شدم گفت به حضرت زینب بگو کمکش کنه! گفتم محمد قسمت میدم بگو چی به سر کاوه اومده!! یه دفعه گوشیش زنگ خورد گوشی رو برداشت گفت روزبه چه خبر؟ یه مکثی کرد گفت خدا رحمتش کنه!!وقتی اینو شنیدم دیگه نفهمیدم چی شد فقط یادمه جیغ میزدمو کاوه رو صدا میکردم محمد بغلم کرده بود میگفت بمیرم برات نرگس که این بلا سرمون اومد گفتم محمد من گلسا رو بدون بابا نمیخوام گفت ناشکری نکن خودم میشم بابا،خودم نوکریش رو میکنم،دیگه چی بگم ازحالم که چی به سرم اومد احساس میکردم دنیا رو سرم خراب شده انگار که همه عالم رو دوشم رو قلبم سنگینی میکرد همش میگفتم چرا منم با کاوه نمردم چرا من موندم که غم رو ببینم و اینقدر گریه میکردمو داد میزدم که همه اومده بودن ببینن چه خبر شده!من دیدم که همشون سیاه پوشیدن ولی اصلا تو مخیلم نمیگنجید که تصادف ما اینقدر سنگین بوده و بخواد اینجوری بشه.گفتم مگه کاوه دست و پاش نشکسته بود چرا فوت شده داداشم گفت یکی از دنده هاش شکسته بود و تمام اعضای داخلیش رو ازبین برده بود از طهال و ریه و معده و پرده دیافراگم و کبد که بعد از اینکه کلی توی اتاق عمل بوده نفس کم آورده بعدها فهمیدم که اون تلفن سوری بوده و کاوه شب قبلش وقتی من ساعت 8:30از اتاق عمل میام بیرون دچار ایست قلبی میشه که بعد از نیم ساعت که تلاش کردن برا احیاش ساعت 9 شب تمام میکنه 😭 دیگه اگه بخوام تعریف کنم از رفتن به شهرشون با اون همه درد و دیدنش تو غسالخونه و مراسم خاک سپاریش و ضجه هایی که سر خاکش زدمو تمام اتفاقهای که افتاد خیلی طول میکشه دیگه کار هرشب و روز من گریه بود و اینکه نمیتونستم باور کنم عزیزترین کسم رو از دست دادم(البته هنوز هم باور نکردم و نمیتونم باهاش کنار بیام) خیلی روزها و شبهای سختی بود درد جسمانی از یک طرف دردهای روحی از طرف دیگه و ماه آخر بارداری که خودش همینجوری سخت هست دیگه چه برسه که همچین مصیبتی سرت بیاد خلاصه هرجوری بود گذشت تا چهلم کاوه من چون نزدیک زایمانم بود دکتر بهم اجازه نداد از اهواز خارج بشم و به مراسمش برم روز چهلم کاوه که دوشنبه هم بود بعد از ظهر نوبت دکتر داشتم همون جا تو مطب هی دردم میگرفت و ول میکرد که نا منظم بودن (اینم بگم که از چند روز قبلش دردهای کاذب داشتم و رفتم زایشگاه گفتن هیچ خبری نیست!) دکتر من خیلی واسه سزارین سخت گیر بودن و به هیچ عنوان بی دلیل سز نمیکنن من بهشون گفتم اصلا شرایط روحی برای زایمان طبیعی ندارم و از طرفی دستم هنوز تو آتل بود و به خاطر شکستگی دنده و ترقوه ام خوابیدن و نشستن خیلی برام سخت بود و باید حتما یکی کمکم میکرد گفت اول معاینه لگن میکنم اگه دیدم میتونم یه دلیل مامایی برات پیدا کنم سزارینت میکنم وقتی معاینه کرد گفت لگن خیلی کوچیکی داری و بچه هم کاملا بالاست اصلا طبیعی نمیتونی و باید سزارینت کنم.گفتم دکتر درد دارم گفت کاذبه چون بچه خیلی بالاست و اصلا دهانه رحمت هم باز نشده،برای چهارشنبه صبح نوبت پذیرش زد گفتم خانوم دکتر بزار برا فردا اگه دردام شروع شدن چی گفت اشکال نداره اگه شروع شد بیا بیمارستان دیگه نامه پذیرش رو نوشت دیگه ساعت 7خونه بودم.همش تو فکر بودم اگه کاوه بود الان باهم داشتیم لحظه شماری میکردیم واسه چهارشنبه.همش میگفتم کاوه یعنی گلسا چه شکلیه میگفت معلومه مثل خودم خوشکل میشه منم بهش میگفتم اگه شبیه تو بشه که سر دستمون میمونه بعد کاوه با یه نازی میگفت تا دلت هم بخواد منم که میخواستم از دلش در بیاد میگفتم دلم میخواد پسرم شبیه تو باشه مثل تو جذاب و مهربون و تودل برو باشه قد و بالاش بلند باشه خوشتیپ و خوش هیکل باشه اونم کلی ذوق میکرد و نازو ادا درمیاورد. تو این خاطرات سیر میکردم که حدود ساعت 11دوباره دردهام شروع شد پیش خودم گفتم حتما کاذبه زدم به بی خیالی و به مامانینا نگفتم دردام از 11دقیقه یه بار شروع شدن دیگه همه رفتن خوابیدن منم همچنان در حال فکر کردن و گریه کردن برای خودمو کاوه بودم که دوباره سر 11دقیقا دردم گرفت.اول دردهاش قابل تحمل بود ولی دردی بود که تاحالا تجربه نکرده بودم یه فرم خاصی داشتن اول از پشت کمرم شروع شد بعد تو درد بعدی انگار میومد جلوتر خلاصه دردها هی بیشتر و بیشتر میشدن و من مثل مار به خودم میپیچیدم و جیکمم در نمیومد چون مامانم کنارم خوابیده بود نمیخواستم بیدارش کنم.دردا بعد یک ساعت شدن 10 دقیقه یه بار بعد شدن 8 دقیقه بعد شدن 6 دقیقه بعد 5دقیقه و بعد 4 دقیقه و بعد 3 دقیقه و بعد 2دقیقه و من همچنان فکر میکردم اینا دردهای کاذبن بین هر درد چشمام گرم میشد که بخوابم ولی دوباره درد بعدی شروع میشد و فقط بین هر درد میگفتم کاشکی کاوه کنارم بود اگه اون بود همه چیز یه جوره دیگه بود حتی درد کشیدنم.تقریبا ساعت 5صبح بود که مامانم بیدارشد واسه نماز صبح گفت نرگس چرا بیداری گفتم مامان درد دارم گفت منظمن گفتم اره هر یک دقیقه یه بار مامانم گرد نشست گفت چی میگی دختر؟چرا زودتر نگفتی ؟چرا صدات در نمیاد پس گفتم چه میدونم فکر کردم کاذبه گفت من دردام که یکدقیقه یه بار که میشدن دیگه 9سانت بودم میرفتم اتاق زایمان ترسیدم گفتم یعنی منم الان فول شدم دیگه گفت چه میدونم پاشو بریم بیمارستان.دیگه بابا رو از خواب بیدار کردیمو منم به زور لباس پوشیدم اینقدر درد داشتم که نمیتونستم حرکت کنم تو فاصله هر درد یه ذره از لباسم رو میپوشیدم دردم که یکی دوتا نبود درد دست و دنده و ترقوه هم بود در کنار این درد ها.دیگه خلاصه راهی بیمارستان شدیم تو راه دقتی دردم شروع میشد جیغ میزدم بابا آروم برو وقتی دردم میرفت میگفتم گاز بده بابا. نزدیکای ساعت 6بود که رسیدیم بیمارستان من رفتم زایشگاه که معاینه بشم یه دختر جوونی ماما شیفت بود که تازه از خواب بیدارشده بود و هیچکس هم تو زایشگاه نبود وقتی معاینه کرد بدون اینکه حرفی به من بزنه زنگ زد به دکتر با دکتر حرف زدو دکتر گفت گوشی رو بده به همراهش دیگه خانوم دکتر به مامانم گفت ماما میگه که سر بچه تو لگن فیکس شده و لگن خوبی داره برا زایمان و تازه دو سانت شده گفت اگه میخواد که طبیعی بیاره اگه نه که من بیام مامانم هم گفت هرچی خودتون صلاح میدونید بعد گوشی رو داد به ماما،خانوم دکتر هم به ماما گفت اتاق عمل رو حاضر کنید و ماما به یکی از بهیار ها گفت که من رو آماده کنن برای عمل.من قبلا به دکتر گفتم که آتل دستم رو میبندم که در حین سزارین ضربه نخوره و اون هم گفت موردی نداره.وقتی بهیار دست من رو دید گفت چی شده ومن براش تعریف کردم که قضیه چیه، یه خانوم تر وتمیز و تتو کرده وآرایش کرده بود البته ارایش خیلی ملیح همینطور که من تعریف میکردم اون گریه میکرد و میگفت غم خودم یادم رفت گفتم خدا بد نده شما چی شده گفت مراسم چهلم پسر خودمم دیروز بوده پسر اون خانوم 5 آذر فوت شده بود و کاوه 4آذر.بنده خدا یه روز که شیفت شب بوده وقتی صبح میره پسر24 سالش رو بیدار میکنه که بره سر کار پسرش دیگه ازخواب بیدار نمیشه.خیلی خانوم آرومی بود وقتی برای من تعریف کرد فکر کردم این اتفاق چند سال پیش افتاده بود آخه خیلی عادی صحبت میکرد نه بغضی نه گریه ای ولی بعد برای من گریه میکرد!!خوش به حالش اینقدر ریلکس بود.خلاصه من آماده رفتن به اتاق عمل شدم وقتی اومدم بیرون بابام داشت ورقهای رضایت نامه رو امضا میکرد وقتی که بابام رو دیدم بغلش کردم وگریه کردم و گفتم بابا حلال کن و برام دعا کن گفت برو به سلامت خدا پشت و پناهت خبری از مامانم نبود میدونستم رفت بود بیرون تا با خیال راحت گریه کنه.خلاصه بابام باهام اومد تا در اتاق عمل و پیشونیمو بوسید و من رفتم تو(البته دردهام هنوز بودن ولی چون میدونستم دیگه در حال تمام شدن هستن به روی خودم نمیوردم) وارد اتاق شدیم و یه خانومی گفت چیزی که نخوردی من خنگ هم راستش رو گفتم که ساعت 3 یه موز خوردم و همین باعث شد که بیهوشی کامل نکنن و اسپاینال بشم که خیلی ناراحتم چون واقعا کمردردهای بدی دارم بعد از زایمان.روی تخت دراز کشیدم التماسشون کردم که بیهوشی کامل بشم گفتم من میترسم، فشارم میره بالا گفتن نمیشه ما مراقبیم که تو اذیت نشی.یه خانوم خواست سوند وصل کنه گفتم تو رو خدا بزار بیحس بشم بد بزن باز گفتن نمیشه و تو تایمی که درد رفته بود سوند رو زدکه یه ذره بدم اومد.بعد خانوم دکتر از راه رسید و بعد از احوال پرسی گفت بالاخره این خانوم کوچولو که خیلی نگرانش بودیم طاقت نیاورده میخواد به دنیا بیاد گفتم بچم میدونه مامانش بی طاقت میخواد بیاد بلکه آرومم کنه گفت ایشالا.گفت فقط اجازه میدین من یه بار دیگه معاینت کنم میخوام بدونم من اینقدر تشخیصم اشتباه بوده که شما لگنت خیلی محدوده و بچه هم خیلی بالاست گفتم نه خانوم دکتر خیلی درد دارم اذیت میشم. همون موقع دکتر بیهوشی اومد که یه پیرمرد مهربونی بود که گفت بشین و وقتی گفتم سریع دراز بکش گفتم آروم بزنین تو رو خدا میترسم گفت تو اینقد چربی داری که نمیفهی گفت دکتر چند کیلو اضافه کرده گفت 17کیلو گفت دراز بکش چاقالو و من اصلا نفهمیدم کی سوزن رو زد و بعد از بی حسی دکتر دوباره معاینه کرد و گفت تشخیص خودم درست بود اصلا بچه سرش نیومد تو لگن و بعد یه پرده سبز گذاشتن جلو صورت من که نبینم منم قلبم تند تند میزد داشتم میمیردم از ترس یه خانوم جوونی بود که دید من خیلی میلرزم اومد دست منو گرفت گفت نگران نباش همه چیز طبیعیه و من ناخوداگاه بلند بلند گفتم بسم الله الرحمن الرحیم و دکتر هم یه بسم الله گفت و شروع کرد بعد چند دقیقه گفت عجب لگن افتضاحی و گفت ممکن یکم تکون بخوری اصلا نترس گفتم باشه منم سردم شده بود مثل بید میلرزیدم دکتر بیهوشی اومد بالا سرم گفت دستت چی شده گفتم که تو تصادف اینجوری شده گفت با کی بودی گفتم با همسرم گفت همسرت خوبه مشکلی براش پیش نیومده گفتم فوت شدن خیلی جا خورد و ناراحت شد و کلی تسلیت گفت و من اونجا اشک میریختم و میگفتم کاوه کاشکی بودی پیشم میگفتم خدا چی میشه من زایمان کنم و ببینم همه این اتفاق ها خواب بوده و کاوه بیاد پیشم.تو این فکرها بودم که تکونهای وحشتناکی خوردم حدود پنج دقیقه تکون میخوردم در حدی که از شدت تکونها بالا آوردم و خانوم دکتر گفت دختر قشنگم به این دنیا خوش اومدی.گفتم خانوم دکتر به دنیا اومد گفت اره گفتم پس چرا گریه نمیکنه گفت صبر کن گریه هم میکنه بعد ازینکه زدن تو کمرش و با دستگاه دهنش رو خالی کرده اینقدر گریه کرد که دیگه نمیتونستن ساکتش کنن بعد دکتر اطفال اوردش که ببینمش و دستش رو زد به صورتم و کلی دستاش سرد بودن.منم دوباره گریه کردم و گفتم خوش اومدی قربونت برم و بعد بردنش. دکتر گفت که بچه اریب بوده و خیلی سخت کنده شد و بابت تکونها عذر خواست گفت ایشالا که دستت آسیب ندیده باشه گفتم نه خوبه شکرخدا وبهد گفتن اگه میخوای داروی خواب آور بزنیم بهت که بقیه مراحل رو بخوابی منم که خیلی خسته بودم و نخوابیده بودم از خدا خواسته گفتم اره بزنید دیگه بقیه مراحل رو خواب بودم وقتی که آوردنم تو ریکاوری دکتر گفت ایشالا که با اومدن این بچه خدا بهت آرامش بده واز نظر علم روانشناسی بهتره تا 6سالگی بهش نگی که باباش کجاست!منم تو حاال خودم نبودم و وسط حرف های خانوم دکتر دوباره خوابم برد.تو ریکاوری خیلی میلرزیدم و کلی سردم بود فکر کنم سه تا پتو روم بود و یه دستگاهی بالاسرم بود که باد گرم میداد بعد نیم ساعت دمای بدنم متعادل شد و فکر کنم حدود ساعت 10:30 آوردنم به بخش که مامانم منتظرم بود وقتی مامانم دیدم کلی بوسیدم و تبریک بهم گفت.بعد ده دقیقه گلسا رو آوردن پیشم که داشت از گرسنگی انگشتهای دستش رو میخورد و یه صدای ملچ و ملوچی راه انداخته بود (یاد مامان کاوه افتادم که قبلا برام تعریف کرده بود که وقتی کاوه به دنیا اومد داشت انگشتهاشو میخورد😊) گفتم مامان بالاخره من مامان شدم ولی حیف که کاوه نیست ببینه مامان شدنمو مامانم اشکهامو پاک کرد گفت ما حکمت کار خدا رو نمیدونیم ایشالا خدا بهت صبر بده که بتونی دخترت رو بزرگ کنی.بعد گلسا رو داد دستم که شیرش بدم وقتی بغلش کردم احساس کردم سالهاست که میشناسمش و عاشقش شدم واقعا یه حس عجیبی داشت و دوست داشتنی ترین موجودی بود که تاحالا دیده بودم.❤و بعد گلسا رو برد بیرون که به بابام نشونش بده و اونجا بابام توگوشش اذان گفته بود. وقت ملاقات همه اومده بودن از یه طرف به من تبریک میگفتن ازون طرف میرفتن یه گوشه میشستن تا من نبینم شروع میکردن به گریه کردن.اینقدر بابام و داداشم گریه کرده بودن که چشمهاشون باز نمیشد و من خیره به در اتاق بودم و همچنان منتظر بودم که کاوه از در بیاد تو و منو ببوسه و بهم تبریک بگه به خاطر مامان و باباشدنمون ولی هیچوتقت نیومد و حسرتش به دل من موند.خدا با گرفتن کاوه خیلی حسرتها به دلم گذاشت حتی حسرت داشتن یه عکس سه نفره... گلسای من در روز پانزدهم دی ماه نودوچهار با کلی امید برای من پا به این دنیا گذاشت.
وقتی تو نیستی شادی کلام نامفهومی است و «دوستت می­دارم» رازی است که در میان حنجره­ام دق می­کند


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

وای گلینا جان با این خاطرت اشکم دراومد تنها خاطره ایکه من رو انقدر متاثر کرد انشالله خدا بهت صبر بده و در کنار دخترت روزای شیرینی و شادی در پیش داشته باشی

اللهم عجل لولیک الفرج (اللهم صل علی محمد و آل محمد)

گلینا جان زبونم قاصره که حرفی بزنم فقط دعا میکنم بعد از همه این تلخی و سختی ها که تحمل کردی , خدا زندگیتو روز به روز به آرامش نزدیک تر کنه , دختر گلتو برات حفظ کنه روح شوهر مهربونت رو قرین رحمت کنه
2728
گلینا خدا دخترت رو برات نگه داره. و خودش بهت صبر و اجر بده...خدا خودش برای تو و گلسا جبران کنه. خیلی ممنون از اینکه خاطره ات رو گفتی. همسرت چه قدر مومن بوده.و چه قدر عجیب که چند دقیقه قبل بهت وصیت میکرده. روحش غریق شادی و رحمت.
خداست تنها مالک آسمانها و زمین ، هر چه بخواهد می آفریند و به هر که بخواهد دختر و به هر که خواهد پسر عطا می کند . یا در یک رحم دو فرزند پسر و دختر قرار می دهد و هر که را خواهدعقیم می گرداند . که او دانا و تواناست.
2740
مرسی مامان محمد جان انشالله خدا با دعاهای شما به من آرامش بده. انشالله رفتگان شما هم قرین رحمت خدا باشن
وقتی تو نیستی شادی کلام نامفهومی است و «دوستت می­دارم» رازی است که در میان حنجره­ام دق می­کند
ممنونم بهاران جون.انشالله وقتی خاطرات زایمان رو میخوندم به کاوه میگفتم یعنی میشه منم یه روز بیام و خاطره شیرینمو برا بقیه تعریف کنم ولی متاسفانه خاطره من تلخیهاش بیشتر از شیرینیش بود. بهاران جون واقعا مرد پاک و مومن و مهربونی بود
وقتی تو نیستی شادی کلام نامفهومی است و «دوستت می­دارم» رازی است که در میان حنجره­ام دق می­کند
گلینا عزیزم من تا الان خواننده خاموش خاطرات بودم ولی دیشب با خوندن داستان تو فقط اشک ریختم ولی خداوند همیشه صلاحی میبینه که ما در دیدنش نا توانیم انشاالله دختر گلت همیشه کنارته و باهم سالهای خوشی رقم میزنید
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

کیا

سوداهستم9 | 12 ثانیه پیش
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز