سلام بر دوستان
خیلی وقتا که خاطره هاتونو میخوندم واقعا فکرشو نمیکردم که روزی نوبت خودم برسه
حالا دوست دارم که خاطرمو براتون بگم تا شاید به شماهم کمک بکنه
چهار شنبه سوم دی ماه بود که دکتر رفتم.
با توجه به سونوی آخرم سن بارداریمو ۳۶ هفته زده بود درصورتی که با پریودیم ۴۰ هفته تموم میشد و با سونوی اولم ۳۸ هفته تمام میشد.
با توجه به این شرایط دکترم بهم گفت که فردا برم بیمارستان برای زایمان😳😳😳😭😭😭
اصصصصصصلا آمادگیشو نداشتم
دوست داشتم اون موقع فقط گریه کنم
خلاصه اون شب رفتم خونه مامانم و شب تا صبح پراز هیجان بودم و فقط ۳ ساعت تونستم بخوابم.
فردا صبح هم به جای ساعت ۷ ساعت ۱۰ رفتم بیمارستان😄
بیمارستان که رفتم دیدم دکترم از صبح منتظرم بوده😁
رفتم روتخت خوابیدم و دکترم یه لیوان آب که توش قرص حل کرده بود رو بهم داد که بخورم
وقتی که خوردم یه نیم ساعت بعدش انقباض هام شروع شد. این خیلی خوب بود. روز قبل تو مطب دکتر به زور یه فینگر بودم. برای همین دکتر قرص گل مغربی بهم داده که مصرف کنم ولی در بیمارستان بازهم همون یه فینگر بودم و دهانه رحمم اصصصصلا باز نشده بود.
از ساعت ۱۱ دردهام شروع شده بود و کاملا قابل تحمل بود. دستگاه NST همش بهم وصل بود و صدای ضربان قلب دخترم تو اتاق پخش میشد. خییلی حس شیرینی بود. واقعا از اینکه بهش فکر میکردم که چند ساعت دیگه دختر کوچولوم تو بغلمه فوق العاده لذت میبردم.
خلاصه ساعت ها گذشت و من هر چهارساعت معاینه میشدم و باز هم همون یه فینگر بودم.
دیگه بعداز ظهر انقباض های خودم شروع شده بود که این هم پیشرفت خوبی بود.
خلاصه شب شده بود و من تو اتاق تنها بودم و درد میکشیدم. تنهایی واقعا اذیتم کرد🥺🥺😭😭
خلاصه شب رو با گریه و انتظار به صبح رسوندم.
صبح دکترم اومد بازهم معاینه و بازهم همون یه فینگر...
دیگه ازساعت ۸ صبح بهم آمپول فشار زدند.
دردهام دیگه خیییلی قابل تحمل نبودند
انرژی روز قبل رو نداشتم و خسته شده بودم.
خلاصه ساعتای ۲ ظهر بود که به مامای همراهم زنگ زدم که بیاد. بهش گفتم که اگه نیای میرم سزارین میکنم و... اونم بنده خدا اومد هرچند که بهم گفت که تا سه سانت نشی کاری ازدستم برنمیاد و ولی با همه این احوال اومد
واقعا تو اون حال فقط یکی رو میخواستم که دائما پیشم باشه و بهم انگیزه بده
ساعت دو و نیم اومد و با هم یکم ورزش کردیم.
ساعت ۳ بود که دوباره معاینه دردناک کردند.
بعد از معاینه یهو حس کردم یه مایع گرم ازم خارج شد.
کیسه آبم پاره شد😳
بهم گفتند که فقط ۱۸ ساعت بهت فرصت میدیم که طبیعی زایمان کنی.
بعد از پاره شدن کیسه آبم دردهام خیلی بیشتر شد.واقعا دیگه صدام دراومده بود.
با هر اقباض آه و ناله میکردم ولی سعی میکردم تنفس صحیح رو انجام بدم.
تو همون دردها با همسرم و خانواده ام مشورت کردم که ببینم چکار کنم. همگی واقعا خیلی کمکم کردند و بهم گفتند که هرکاری به نظرم درست و به صلاحه رو انجام بدم.
با دکترم که مشورت کردم گفت که ببین با توجه به وضعیتت من بهت فرصت میدم تا فردا صبح ساعت ۹ ولی تا آخر امشب نهایتا دو فینگر باز بشی و بعدشم معلوم نیست، ممکنه یه دفعه ای فول بشی و ممکنه هم هست که دیر باز بشی و بچه به خشکی بیفته و آخرش تصمیم با خودته
در آخر به این نتیجه رسیدم که چندساعت دیگه هم صبر کنم تا ببینم چه تغییری میکنه دهانه رحمم.
آخه واقعا همه چیز خوب بود لگنم عالی بود و بچه هم وزنش ۲۸۰۰ بود و فقط باید دهانه رحم باز میشد.
تا ساعت شش و نیم شب هم صبر کردم و دیگه واقعا درد هارو نمیتونستم تحمل کنم و وقتی معاینه ام کردند باز هم همون یه فینگر....
دیگه تصمیم گرفتم که سزارین شم
واقعا نمیدونم که قسمت بود یا نه ولی من تمام تلاشمو برای طبیعی کرده بودم ولی نتونستم.
۳۰ ساعت درد کشیدم ولی نتونستم که دیگه تحمل کنم
خلاصه ساعت هفت و نیم بود که دختر گلم به دنیا اومد. واقعا با دیدن صورت خوشگل و کوچولوش همه ی خستگیم از تنم بیرون رفت و فقط منتظربودم که بغلش کنم اما خب وقتی سزارین میشی نباید خیلی تکون بخوری و سرتو تکون بدی.
دخترم با وزن ۲۸۵۰ و دور سر ۳۳ و قد ۴۹ پاهای کوچولوشو به این دنیا گذاشت.
واقعا نمیدونم چجوری از خدا بابت این فرشته نازنین تشکر کنم.
ایشالا که همه ی مادرها نی نی هاشونو صحیح و سالم به دنیا بیارند.
الهی آمین🤲