من این هفته شوهرم از یکشنبه تعطیل شد ماهم رفتیم خونه باباش سه شنبه بود گفتیم بریم خونه بابام که مادرش گفت واسه چی برین و فلان کلا بدش میاد بریم خونه بابا تا پنجشنبه که عاشورا بود خونه خالم و مادرشهورم نزدیکن مامانم اومد خونه خالم به شوهرم گفت چرا نمیذاری بیاد خونمون چرا اجازت دست مامانته دیدم مامانش با توپ پر اومد که پسرم تا اخر عمر بامنه هرچیم من بگم باید بگه چشم میخوای بخواه نمیخوای برو خونه بابات شوهرمم میگفت من مامانم بگه بمیر میمیرم منم گفتم ببین روز اول گفتم حق دخالت تو زندگی ما ندارین الان میبینم سرت فقط داره تو زندگی من تکون میخوره یعدشم میگی برو خونه بابات فک کردی میرم و تو به خوش گذرونیات برسی مهریمو میذارم اجرا باید لباساتم واسم بفروشی واسه من بلبل زبونی نکن بعدشم من زن پسرتم زن تو نیستم که هرچی تو گفتی بگم چشم چه حرف بزنی چه نزنی هم به یه ورم نیست بابامم زنگ زد شوهرم گفت دخترمو بجا خون ندادم اگه دمت دست مامانته برو با اون دخترمو برگردون من دختر به تو دادم نه به مامانت اگه مردی مثل مرد رفتار کن منم کلی حرف بارشون کردم و برگشتم خونم خیلی ناراحتم