مــــَرد عاشق من... مـــــَردانگی.. به همین است... همین که نیــّت کردی... مـَردانه برایم جنگیدی... تا به هم برسیم.... چرا که عــشق مانند نماز است.. نیـــــــــّت که کردی... نباید به اطراف نگاه کنی.....
و من...سپاسگذارم... که عاشق مــَن شدی... که مرد عاشق.. دنیا را به هم میزند.. تا نبیند قطره اشکی از معشوق....
لبخندم از ته دل است... که در بالین هم هرروز به خواب میرویم... و در چشمان هم دیده میگشاییم...عشق تو.. مرا خجالت زده میکند... که اینقدر از خود میگذری.. تا خوشبختم کنی..و شرم چون ریسمانی از عشق..از وجودم شعله میزند...این عشق را در قصه ها و رمانها خوانده بودم...اما...در زندگانی خودمان...با چشمانم شیره اش را میچشم و هرروز زنده تر میشوم...خداوندا..شکر میگویم تو را...که داغ حجران بر قلبم نگذاردی...تا شب و روز در اوهام و خیال باطل...از عشقی واهی بگویم..شکر میکنم...که عشقم را آلوده به هوس نکردم...تا تو نیز..پرودگارا..خداوار...پشتمان باشی...و ما را به وصال هم برسانی...که تو..همان عشقی هستی...که شیره اش منو شوهرم را به هم پیوند داده...عاشقتم خدایا...و...
عاشقتم مرد من.. محمدم.. رضای من.. محمدرضام.... ♥🙈🙊💋