منم بهش اعتماد ندارم اصلا حرفاشو دیگه باور ندارم حتی قیمت یچیزی رو بگه باور نمیکنم راست میگه
هیچوقت نمیتونم باهاش راحت باشم حرف همو نمیفهمیم یادعواست یاسکوت یامن حرف بزنم اون سکوت
حس میکنم اصلا صمیمی نیستیم امروز یچیزی یادم افتاد ازش بدتر دلم ازش گرفت داداشش نامزد کرده بود من بعد از سه ماه فهمیدم مگه میشه این خبرنداشته باشه یعنی به من اعتماد نداشت
بعد من هرچی میشه اول اونو تو جریان میزارم واسه داداشم خواستگاری رفتیم با عزت واحترام بردیمش باخودمون من رفتم زن داداشمو دیدم شوهرم اومد باهام ازهمون قدم اول