قبلا اصلا این طوری نبودم حتی میگفتم که اگه دانشجوی یه شهر دیگه بشم نمیرم چون بهترن جا خونه است درکنار خانواده (خودمم بشدت درونگرام و نمیتونم یه زندگی اجتماعی داشته باشم)
اما داستان از این قراره که ..
من مدت زیاده یه که یک دوست دارم که پسره هم خودش و اچهم خانواده شو خوب میشناسم
اون یه شهر دیگه ست و ما خیلی باهم فاصله مکانی داریم :)
من افسردگی دارم اونم توی سن ۱۷ سالگی ... قرص میخورم و .... درونگرام و هیچ دوستی نداشتم و ندارم ...
با این اقا رابطه خوبی دارم و باهم خوبیم و زمانی که درکنارشم (مجازی باهمیم) خیلی بهم خوشمیگذره
مدتیه که تلفنی حرف میزدیم و :) این عالی بود
شبا به جای گریه به اون زنگ میزدم و باهم حرف میزدیم :)
به خاطر عذاب وجدانی که داشتم ، داشتم کم کم به مامانم درموردش میگفتم که اون گفت نه اصلا ...
دوست داشتم مامانمم باهاش حرف بزنه ببینه چطور ادمیه و اینا ... ولی اون گفت من میدونم تهش چییه و نه اصلا
الان دیگه همش شک داره
و الان خیلی سختر و کمتر باهاش حرف میزنم وکلی دروغ مجبورم به مامانم بگم و وقتی مامانم درکم نمیکنه دیگه عذاب وجدان هم ندارم
واقعا نمیفهمم چرا نمیذاره ، میترسه تهش شکست عشقی بخورم خب بخورم :/
چیکار باید انجام بدم؟
کاش میتونستم این حرفارو به مامانم بگم ...