من وقتی دبیرستان بودم از با پسری دوست شدم اون موقع اون سرباز بود
ازهم خوشمون اومد باهم تا شش ماه خیلی خوب بودیم
اما بعد از شش ماه گفت چادر بپوش گفتم چشم پوشیدم ولی دوستنداشتم چون بهش علاقه داشتم پوشیدم ارایش هم میگفت نکن
بعدش گفت برای ازدواجمون حجاب کن با یه ارایش خیلی کم اینو دوسال بعد از دوستیمون گفت
بازم حرفی نزدم فکر کردم عوض میشه نشد
کسی میومد خونمون میگفت کیه چیکار داره چرا اومده جایی هم میخواستم برم نمیذاشت رو اعصابم بود حتی خونه داییم و خالم
کارم که نداشت درسم نمیخوند قیافه خوبی هم که نداشت
به مامانم گفتم میخواد بیاد خواستگاری گفت عمرا همه شرایط و گفتم به مامانم قبول نکرد گفت اگه بزور میخوای ازدواج کنی بکن ولی دیگه ما خانوادت نیستیم طرف ما نیای
پسره بهم گفت من مهره زیادی خوشم نمیاد فقط 14تا گفتم من راجب اینا نمیدونم باید بزرگترا تصمیم بگیرن
فقط تنها خوبیش قربون صدقه رفتن بود همین مهربونی میکرد تا جایی که نظر خودش باشه
تا پارسال باهاش بهم زدم
به تازگی یه فال زدم گفت دوستت داره و فلان منم پیش قدم شدم رفتم باهاش اشتی کردم دیدم همونی که هست حالا همش میگم خدا لعنتم کنه چه کاری دست خودم دادم
بنطرتون چیکارکنم ؟ کمکم کنید بهم بی احترامی نکنید میدونم اشتباه کردم
شش سال پای همچین ادمی موندم الانم مریض شدم از دستش