بچه ها بابای من تو لواسون ویلا داره. گفت اخر هفته تعطیله بیاید. مام بخاطر مرونا هیچ جا نمیریم. فقطم خودمون بودیم. من و همسرم و مامان و بابام. امشب زنگ زدیم تبریک عید بگیم و من گفتم مامان ما میایم فردا. بابام گفت صب میام دنبالتون دیگ ماشین نیارید. گفتم باشه. گوشیو شوهرم گرفت تبریک بگه. با بابام گفت و خندید و اینا بابام گفت هشت صبح میام. منم از, اینور گفتم بریم اونجا املت ذغالی بزنیم. بابام انگار گفته بود باشه. بعد, یهو دیدم شوهرم قیافش رفت توهم سرشو تکون داد. یهو ب من گفت میگن ما خودمون صبونه میخوریم تو خونه بعد, میریم. بعد دسگ خدافظی گرد و قط کرد انقد ناراحت شد. گفتم چیشده؟ گفت دارم با بابات میحرفم میگه اره بیاید میریم درست میکنیم مامانت از, اونور میگه بگو ما خودمون صبونه میخوریم. مگه من ندارم تو خونه خودم صبونه بخورم؟ حق داشت همسرم ایندفعه. مادر من واقعا ادم فتنه ای نیس. نمیدونم این چی بود, ک گفت. بعد شوهر من اصلا هیچوقت دست خالی ویلا بابام نمیره. گاهی انقد وسیله میبریم مامانم میگه یخچال جا نداره دیگ چرا اوردید. بعدم انقد ب من برخورد ک زنگ زدم مامانم گفتم مامان راستش کمر من یکم درد, میکنه. هفته بعد, میایمکرد ی اصرار کرد ک بیاید. گفتم ن اصلا یهو کمردردم کرد. دلم شکست. خیلی احتیاج داشتم برم بگردم. چرا اخه اینجوری گفت