یهویی برگشته ب مامانم گفته من میخوام جدا شم
هرچی ازش میپرسه ک علتش خب چیه میگه هیچی دیگه دوسش ندارم
آخه مگه طلاق الکیه ک بگی دوسش ندارم جدا شم
مامانم از شوهرش پرسیده ک ماجرا چیه شوهر بدبختش اصن خبر نداشته ک قصد خواهرم اینه
مامان بنده خدا جرعت نمیکنه ب بابام بگه هی ابجیمو نصیحت میکنه اما انگار دیوونه شده هیچی حرف تو کلش نمیره
زندگیشون خیییلی خوب بود
هیچ مشکلی نداشتن البته تا اونجایی ک ما خبر داریم
واقعا نمیدونیم باید چیکار کنیم
الان یه هفته ک این حرف رو زده وقتی دید مامانم هی میخواد مانع جداشدن بشه دیگه جواب تلفنامونم یکی درمیون میده اگر در این مورد حرف بزنیم قط میکنه
حس میکنم سر و گوشش میجنبه😓😭
البته جرعت نکردم ب مامانم بگم اگه بفهمه سکته میکنه
مطمعنم نیستم فقط از رو شناختی ک دارم میگم
حالا موندیم چیکار کنیم