یک هفته هست برامون مشکلی پیش اومده برای برادرم
مادرم اینقدر گریه کرده داده دیوانه میشه
اون وقت داخل همین یک هفته یکی از اقواممون اومده خونمون
مثلا ماکارونی درست میکنیم میگه من نمیخورم
با اینکه از صبح میریم دنبال کارهای برادرم میاییم غذا درست میکنیم
از عصر دوباره میریم دنبال کار های برادرم
دوباره این مثلا گوشت آبپز نمیخوره میگه کباب کنید
من اینو نمیخورم
من اینجا نمی خوابم
من اینو نمیخوام
مثل بچه کچلو
اینقدر دیگه خسته میشیم که دوس داریم عصر بخوابیم پا میشه یا لیوان میاره، یا میره داخل اون اتاق صدا میکنه نمیزاره بخوابیم یا میاد بالای سرمون میگه پاشید آب بیار بخورم
پاشو چایی درست کن پاشو میوه بیار