چند وقت پیش داشتم از متبم برمیگشتم دخترم زنگ زد که مامان داری میای برام بستنی بگیر من رفتم که براش بگیرم وقتی گرفتم و رفتم خونه بستنیارو روی میز گزاشتم شوهرم مثل خودم دکتره ولی دکتر قلبه شوهرم اون شب زود اومد خونه و من نمدونستم وقتی رفتم طبقه ی بالا تا لباسامو عوض دختر و همسرم روابط خیلی خوبی دارم مثل اینکه دخترم ازش خواسته پاکت بستنی رو براش بشوره اخه دخترم قدش به سینک ضرف شویی نمیرسه نگو اون مغازه دار عوضی فکر کرده چون وقت شب بیرونم زن خیابونی ام مو شمارشو توی مشباح انداخته شوهرم دیده و بد برداشت کرده سعی کردم براش توضیح بدم ولی میگه مهم نیست وای من متوجه ی اینکه باهام سرد شده میشم تازه سه شبه سه ساعت بعد از ساعت کاری خونه میاد