تمام مدت تو سرم بود قد و قامتش، وقارش، ته ریش جذابش و اون اخم مردونه،عطرش وای عطرش، دارم دیوونه میشم کم کم، اینم شده درس خوندن من نمیدونم با این افکار چطور میخوام کنکور بدم و جایی قبول شم، اوف هرگز فکر نمیکردم که دچار چنین وضعیتی بشم تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد و صداش تو کتابخونه پیچید هول شده بودم، همه سرها بسمت من برگشتند و زیر لب طعنه بی فرهنگی زدن! آروم گفتم بله، صدای همیشه شاد و هیجانی روناک بود، رفتم بیرون، سلام خوبی خوشگلم چه خبر، روناک گفت سلامتی ما هنوز شمالیم هوا عالیه جات خالی، گفتم وای چقد دلم هوای دریا رو کرده، حرفمو قطع کرد و گفت خب تقصیر خودته بیا دیگه بخدا خیلی خنگی بشین هی کنج خونه، حتما الانم کتابخونه ای، خندیدم و گفتم آره خب دیگه وقتی نداریم چشمم آب نمیخوره امسال قبول شم، تو چی امسال کلا اینور اونور بودی کنکور شرکت نمیکنی، صدای جیغ و دادش میومد خندم گرفت گفتم چی شده، اونم اونور میخندید گفت هیچی این سگ همسایه باز بود دوییده سمت من، این پسره بود برات گفتم، از عمد باز میذاره که بعدش بیاد و الکی سر حرفو باز کنه، بدم نیستا خودمم خوشم میاد ازش، گفتم از دست تو حالا اومد، گفت آره فعلا تو کلاس گذاشتنم زیاد رو ندادم بهش از دور یه سلامی کرد منم سر تکون دادم جون خودم الانم داره نگام میکنه، گفتم از دست تو، دیوونه اون همسایس بابات میشناستشون ضایس، گفت واه من که کاری نمیکنم واسه سرگرمیه خب دق کردم تنهام، گفتم پس یاشار چی شد هنوز قهری، گفت اون دیگه تموم شد کات کردیم اینبار، چند باری اومد دم ویلا محلش نذاشتم، گفتم گناه داره، گفت بیخود کرده اینبار دیگه نمیبخشم بخدا حوصله ادا بازیشو ندارم.
به ساعتم نگاه کردم وای دوازده و نیم شد رفتم سمت سالن، صدای بابای روناک میومد داشت صداش میزد، گفتم کی برمیگردی گفت نمیدونم باید ببینم بابا و هلن چی میگن، گفتم حالا رفتم خونه باز بهت زنگ میزنم، خداحافظی کردیم دوییدماااا سمت وسایلم تند تند جمعشون کردم، دیگه به نفس نفس افتاده بودم رسیدم نزدیک مغازه، چند لحظه ایستادم تا نفسم جا بیاد مغازه کمی شلوغ بود رفتم تو، وای عزیزدلم ببین چقدر شمرده شمرده صحبت میکنه با اون لحن خاصش، ایستادم جلو ویترین خودنویس ها که کمی خلوت بشه، نمیدونستم امروز دیگه چی بخرم همینجور تو فکر بودم که گفت بفرمایید خانوم در خدمتم، داغ شده بودم چرا به این صدا به این آدم به این حالت عادت نمیکنم، من دختر قوی هستم چرا در برابر این آدم اینقدر سست و ضعیفم، از درون داغ بودم ولی دستام یخ زده بود برگشتم به سمتش، گفتم خودکار میخواستم، ببخشید سلام! همونقدر جدی گفت سلام و اشاره ای به ویترین جلوش کرد و گفت مارک خاصی مد نظرتونه، مثل احمقا گفتم بله آبی!! اون ولی جدی ادامه داد این همون مارکی که همیشه میبرید بهترینشونه، دیگه نمیدونستم چطور خودمو جمع و جور کنم رفتم سمت مجله ها و یکی بدون اینکه حتی نگاه کنم چی هست برداشتم و گفتم دوتا بدید. منتظر بودم که حسابمون بگه اون هم از روی ادب منتظر بود که من ادامه خریدم انجام بدم تو دلم به خودم هزارتا فحش دادم مثل احمقا بنظر میرسیدم گفتم همینه، میدونستم چقدر میشه ولی باز پرسیدم پولو دادم و اومدم بیرون، نمیدونم چرا دلم میخواست گریه کنم، خیلی احساس ضعف دارم پیش این آدم، تمام دلشوره دنیا میاد تو قلبم اینقدر هول بودم که نشد حتی به صورتش نگاه کنم. از الان دلم تنگ شد براش.