2737
2739
عنوان

من عاشق شدم....

303 بازدید | 6 پست

این داستان واقعی زندگی زنی ست که من بصورت رمان نوشتم و قبلا در سایت گذاشتم ، به پیشنهاد دوستان قرار شد یک پیج اینستا برای کلیه داستان ها درست کنم که همیشه بمونه، خوشحال میشم همراهمون بکنید عزیزانم😘😘

  دنیام=شوهرم+دخترم  

با صدای گوش خراش زنگ موبایل بیدارشدم، چقدر دل کندن از تخت گرم و نرم سخت بود ولی اونقدر هیجان و انگیزه داشتم که از جام پریدم بیرون، رفتم جلو آیینه اوف باز یه جوش کذایی آخه چرا امروز اونم درست کنار بینیم، خب چاره چیه باید حسابی کرم مالی کنم بلکه بشه مخفی کرد، از آشپزخونه صدا میومد پس مامان بیداره و طبق معمول از صبح زود تو دلهره ناهار چی بپزمشه! وای که تو نور دستشویی ابروهای پرپشت و جوش بزرگم ترکیب فاجعه انگیزی شده بود نفهمیدم چطور از اونجا فرار کردم. مامانو از پشت بغل کردم :سلام توپولی من صبحت بخیر، همونجور سراسیمه و نگران گفت سلام مامان جان صبحت بخیر گفتم چی شده باز، گفت هیچی سروش دیشب نیومده اعصابم خورده یعنی بیاد خونه من میدونم و اون. گفتم وای ولش کن مادر دیگه مرد شده نمیشه که زندانی کنی تو خونه پسره ها هرچی گیر بدین بدتر از خونه فراری میشه، با دستای تپل و سفیدش زد به صورتش گفت واه نه که خیلیم محدوده!! والا از هفت روز هفته سه روز میبینمش من. لپشو بوسیدم و گفتم سروش عاقله نگران نباش. صبحانه رو مختصر و سرپایی خوردم مثل همیشه، ساعت هشت بود و نیم ساعت وقت داشتم آماده بشم، تند تند آماده شدم هرچی روی اون جوش لعنتی کرم میزدم بنظرم بدتر و بدتر میشد، چاره ای نبود دیگه طاقت نداشتم و باید میرفتم خیلی دلتنگ بودم.

  دنیام=شوهرم+دخترم  

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

داشتم کفشامو پام میکردم مامان گفت خیر باشه کجا مادر، گفتم میرم کتابخونه یه نگاه به ساعت انداخت گفت زود نیست گفتم نه دیگه همیشه همین موقعا میرم. دوییدماااا از پله ها پایین، وای دیر شده بود نمیدونم چطور زمان از دستم در رفته بود، بسکه کمد رو برای مانتوی غیر تکراری و شال خوشرنگ زیر و رو کرده بودم، تقریبا داشتم تو کوچه میدوییدم ،  از دور دیدم در مغازه بستس لبخند موفقیت رو لبم اومد آخ جون هنوز نیومده، رسیدم تو کوچه کناریش و دیدم که داره از ماشین پیاده میشه، آخ که چقدر آقا و متین و خوبه این پسر، پیراهن سورمه ای تنش بود و مثل همیشه شیک و اتو کرده، قدم هامو آروم کردم، تپش قلبمو حس میکردم انگار صدای تالاپ تلوپش تو خیابون پیچیده بود هم دلم میخواست تو چشماش نگاه کنم هم نمیتونستم، چند قدمی باهاش فاصله داشتم از بس دلهره داشتم سرمو انداختم پایین و با سرعت رد شدم، بوی عطر مردونه و تلخش توی بینیم پیچیده بود، آب دهنمو قورت دادم، یکسال تمام از اولین روزی که دیدمش می‌گذشت ولی هیچ وقت این حس برام تکراری نشد هربار انگار بار اول بود، قدمام سست شده بود نشستم روی نیمکت پارک حالا طبق برنامه همیشگی باید برم کتابخونه و ظهر ادامه ماموریت!!

  دنیام=شوهرم+دخترم  
2731

تمام مدت تو سرم بود قد و قامتش، وقارش، ته ریش جذابش و اون اخم مردونه،عطرش وای عطرش،  دارم دیوونه میشم کم کم، اینم شده درس خوندن من نمیدونم با این افکار چطور میخوام کنکور بدم و جایی قبول شم، اوف هرگز فکر نمیکردم که دچار چنین وضعیتی بشم تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد و صداش تو کتابخونه پیچید هول شده بودم، همه سرها بسمت من برگشتند و زیر لب طعنه بی فرهنگی زدن! آروم گفتم بله، صدای همیشه شاد و هیجانی روناک بود، رفتم بیرون، سلام خوبی خوشگلم چه خبر، روناک گفت سلامتی ما هنوز شمالیم هوا عالیه جات خالی، گفتم وای چقد دلم هوای دریا رو کرده، حرفمو قطع کرد و گفت خب تقصیر خودته بیا دیگه بخدا خیلی خنگی بشین هی کنج خونه، حتما الانم کتابخونه ای، خندیدم و گفتم آره خب دیگه وقتی نداریم چشمم آب نمیخوره امسال قبول شم، تو چی امسال کلا اینور اونور بودی کنکور شرکت نمیکنی، صدای جیغ و دادش میومد خندم گرفت گفتم چی شده، اونم اونور می‌خندید گفت هیچی این سگ همسایه باز بود دوییده سمت من، این پسره بود برات گفتم، از عمد باز میذاره که بعدش بیاد و الکی سر حرفو باز کنه، بدم نیستا خودمم خوشم میاد ازش، گفتم از دست تو حالا اومد، گفت آره فعلا تو کلاس گذاشتنم زیاد رو ندادم بهش از دور یه سلامی کرد منم سر تکون دادم جون خودم الانم داره نگام میکنه، گفتم از دست تو، دیوونه اون همسایس بابات میشناستشون ضایس، گفت واه من که کاری نمیکنم واسه سرگرمیه خب دق کردم تنهام، گفتم پس یاشار چی شد هنوز قهری، گفت اون دیگه تموم شد کات کردیم اینبار، چند باری اومد دم ویلا محلش نذاشتم، گفتم گناه داره، گفت بیخود کرده اینبار دیگه نمیبخشم بخدا حوصله ادا بازیشو ندارم.

به ساعتم نگاه کردم وای دوازده و نیم شد رفتم سمت سالن، صدای بابای روناک میومد داشت صداش میزد، گفتم کی برمیگردی گفت نمیدونم باید ببینم بابا و هلن چی میگن، گفتم حالا رفتم خونه باز بهت زنگ میزنم، خداحافظی کردیم دوییدماااا سمت وسایلم تند تند جمعشون کردم، دیگه به نفس نفس افتاده بودم رسیدم نزدیک مغازه، چند لحظه ایستادم تا نفسم جا بیاد مغازه کمی شلوغ بود رفتم تو، وای عزیزدلم ببین چقدر شمرده شمرده صحبت میکنه با اون لحن خاصش، ایستادم جلو ویترین خودنویس ها که کمی خلوت بشه، نمیدونستم امروز دیگه چی بخرم همینجور تو فکر بودم که گفت بفرمایید خانوم در خدمتم، داغ شده بودم چرا به این صدا به این آدم به این حالت عادت نمیکنم، من دختر قوی هستم چرا در برابر این آدم اینقدر سست و ضعیفم، از درون داغ بودم ولی دستام یخ زده بود برگشتم به سمتش، گفتم خودکار میخواستم، ببخشید سلام! همونقدر جدی گفت سلام و اشاره ای به ویترین جلوش کرد و گفت مارک خاصی مد نظرتونه، مثل احمقا گفتم بله آبی!! اون ولی جدی ادامه داد این همون مارکی که همیشه می‌برید بهترینشونه، دیگه نمیدونستم چطور خودمو جمع و جور کنم رفتم سمت مجله ها و یکی بدون اینکه حتی نگاه کنم چی هست برداشتم و گفتم دوتا بدید. منتظر بودم که حسابمون بگه اون هم از روی ادب منتظر بود که من ادامه خریدم انجام بدم  تو دلم به خودم هزارتا فحش دادم مثل احمقا بنظر می‌رسیدم گفتم همینه، میدونستم چقدر میشه ولی باز پرسیدم پولو دادم و اومدم بیرون، نمیدونم چرا دلم میخواست گریه کنم، خیلی احساس ضعف دارم پیش این آدم، تمام دلشوره دنیا میاد تو قلبم اینقدر هول بودم که نشد حتی به صورتش نگاه کنم. از الان دلم تنگ شد براش.

  دنیام=شوهرم+دخترم  
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز