2737
2739

امشب تولد شوهرم بود منم از صبح تا ظهر مشغول درست کردن کیک بودم دیگه بالاخره شب شد و همسر جان از مغازه برگشت منزل و من طبق برنامه ریزی خودم خواستم قبل رسیدنش ب خونه شمعا رو روشن کنم چراغای خونه رو خاموش کنم ی موزیک شاد بزارم 💃 ک حسابی غافلگیر بشه 😍

دقیقا پنج دقیقه قبل از اینکه شوهرم بیاد خونه و من خواستم شمع روشن کنم  پسرم گفت ماما دییش😬هیچی دیگه بردمش دیش 😁تا آقا لطف کنن جیش کنن همسرم کلید انداخت ب در حیاط😨 منم از داخل توالت صداش میکردم ک حالا نیا داخل😅 

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731
2740

.دیگه من اماده کردم لامپارم خاموش کردم ب شوهرم گفتم بیا گفت صبر کن چند دقیقه😐  تعجب کرده بودم ک چرا نمیاد فقط از پشت در صدای پلاستیک باز کردن میومد😐منتظر بودم ک با ی نقاب خنده دار یا شایدم ترسناک بیاد داخل خونه 

خو

 فک کن خدا با اون همه بزرگی دوسِت داره ،حتی فک کردن بهش هم آروم میکنه دله آدمو😍  حاجی حالِ یِه ایران بدع هرچی داشتیم و شکافتنش حاجی دزد اَ ایران زیاد زده چی میشد اگه سرجاش میزاشتنش/: ای ساربان آهسته ران من میهنم غم دیده است       شادمهر چقدر حق میگه |▪تو مثلِ هوایِ خوبِه بَعدِ بارونی▪︎|                    

 ک یهو در رو باز کرد و فشفشه و آبشاری گرفته بود توی دستاش و کل میزد و تولدم مبارک میخوند😍 منم اومدم قر بدم جلوش 💃ک صدای گریه پسرم بلند شد از فشفشه ها ترسیده بود☹ حالا مگه ساکت میشد دقیقا تا ساعت یازده گریه کرد و ساکت نمیشد همش توی بغلم بود 😥 با هزار مکافات بچه رو‌خوابوندم و رفتم ک تولد رو شروع کردم ب شوهرم‌ نگاه کردم داشت چرت میزد☹هیچی دیگه با چشای نیمه باز کیکشو برش زد و تشکر کرد  و خوابید😕.اینم از ماجرای تولد شوهرم😅

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687