ک یهو در رو باز کرد و فشفشه و آبشاری گرفته بود توی دستاش و کل میزد و تولدم مبارک میخوند😍 منم اومدم قر بدم جلوش 💃ک صدای گریه پسرم بلند شد از فشفشه ها ترسیده بود☹ حالا مگه ساکت میشد دقیقا تا ساعت یازده گریه کرد و ساکت نمیشد همش توی بغلم بود 😥 با هزار مکافات بچه روخوابوندم و رفتم ک تولد رو شروع کردم ب شوهرم نگاه کردم داشت چرت میزد☹هیچی دیگه با چشای نیمه باز کیکشو برش زد و تشکر کرد و خوابید😕.اینم از ماجرای تولد شوهرم😅