ما یک سفر گرجستان رفتیم و مامانم گفت من برای سامان یه هدیه بگیرم همینجوری یادش افتادم منم کمک کردم و یه ست ورزشی براش خرید تیشرتش سفید باشلوارمشکی من انتخابش کردم حس کردم اون رنگ بهتر بهش میاد وقتی برگشتم و رفتیم پارک مامانم داد بهش و بهش گفت میخواستم محبت اون روزت رواینطور جبران کنم یه کم شوک شده بود کم من من و تعارف کرد اما در نهایت قبولش کرد بعد دو هفته همون لباسو پوشید چقدرم که بهش میومد انگار که خودش رفته بود گرفته بود اینقدر که مرتب و اندازه تو تنش نشسته بود
وقتی رسید به ما رو سر مامانمو بوسید گفت لحظه شماری کردم ببینمت و از انتخابت تشکر کنم و چقدرم سایزش درست بوده و رنگشو پسند کرده
مامانمم بدون مقدمه گفت اگه روشنک کمک نمیکرد نمیشد همین که اینو گفت من لبمو درجا گاز گرفتم
پسره برای اولین بار بهم خیره نگاه کرد و اروم گفت ممنون روشنک خانم
تو ذهنم گفتم بهتون خیلی میاد خیلی خوشتیپی ولی به زبان فقط گفتم خواهش میکنم اینقدر که باهاش یخ و سرد بودم برعکسش درونم شعله می کشید دیگه نمیتونستم ببینمش و غد باشم تصمیم گرفتم دیگه پارک نرم مخصوصا که رابطه اون با مامانم خیلی خوب شده بود من بیخیال شدم ولی هر روز منتظر بودم مامانم بیاد خونه وحرفی بگه ازش همش میگفتم مامانم چه خبراز پارک اونم میگفت ماشالا شلوغ شلوغ ملت عصرا میریزن بیرون فقط تو تو خونه ایی من منظورم محتویات پارک نبود منظورم اون پسره بود ولی
اون هیچی ازش نمیگفت ولی من تصمیممو گرفته بودم برا اینکه عاشقش نشم و خودمو رسوا نکنم باید بیخیال میشدم و دیگه نمیدیدمش