2733
2739
عنوان

زندگی یکی از کاربرا نی نی سایت

3195 بازدید | 105 پست

بچه ها یکی از کاربرا ک نمیخاد شناخته  نشه داستان زندگیشو برام فرستاده کاملا تایپ شده اگ دوس دارید بذارم بخونید 

نظرتونو بدید خودشم میاد و میخونه نظراتتونو و 

 اگ بخواد جواب میده

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

زندگی من از وقتی رنگ و رو به خودش گرفت که عاشق شدم اوایل نمیدونستم عشقه یا عادته یا اصلا هیچی نیست یه سرگرمی هست

ما نزدیک خونمون یه پارک بود برای ورزش  همیشه اونجا  عصرا خیلی شلوغ میشد

مختلط بود هرکی رو اونجا میدیدی در حال ورزش کردن بود  من و مامانم هم هر روز عصر میرفتیم دو سه ساعت اونجا پیاده روی میکردیم بر میگشتیم  تا اینکه یه روز یک پسر نگاه منو به خودش جلب کرد یک پسر قد بلند بور و خوشتیپ از دور مدام نگاش میکردم یعنی در طول پیاده روی کلا زیر نظر می گرفتمش  طوری که متوجه نشه

اون تند ورزش میکرد بعد نیم ساعت غیب میشد تا یک هفته یک تایم می رسیدیم پارک

و مث همیشه اون ورزش میکرد میرفت و من تمام زمان به اون فکر میکردم یه شخص مجهول، یک حس مجهولتر حتی یک درصد تو ذهنم نمی گنجید که بتونم رودرروش رد بشم اصلا رد هم میشدم منو نمیدید اینقدر که مغرور بود اصلا پیدا بود یک پسریه که کاراش زمان بندی شده اس

2740

منم یه دختری بودم که تقریبا هیچی کم نداشتم از لحاظ مالی خوب بودیم از لحاظ تحصیلاتم در حد خودم

و تیپ و قیافمم خوب بود

نه که اعتماد بنفسشو نداشته باشم نه فقط حس میکردم اون پسر حتما کسی رو داره پس سعی کردم فقط قصد و نیتم دید زدنش باشه

که یکباره بخودم اومدم ک روزای که نمی اومد من ناراحت میشدم بیقرار میشدم انگار چیزی کم بود طوری که کل انرژیم گرفته میشد و به زور تو اون پارک قدم میزدم

یه بار که داشتم دنبالش میگشم از مامانم جدا شدم گفتم شاید جای دیگه داره ورزش میکنه مکانشو عوض کرده همین جوری داشتم مث دیوانه ها می چرخیدم که یکهو کنارم ماشینی پارک کرد اصلا برنگشتم پشت سرمو نگاه کنم نشستم رو صندلی کنارم بعد دیدم پسره از پشتم اومد رد شد یه کم با موهاش ور رفت و  دو سه قدم جلوتر رفت انگار چیزی یادش افتاد برگشت

لحظه ایی که برگشت برا اولین بار صورتشو دیدم اونم گذری نگام کرد و رد شد میخکوب شده بودم تو نگاهش پر بود از بی تفاوتی و بی توجهی حتی منو درست ندید نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت

یک ماه گذشت ما هر روز همو تو پارک میدیدیم  اما اون هیچ روزی نبود که به من توجهی کنه یا حتی نگاهی اشتباهی

یه روز عصر من  رفتم شرکت بابام و به مامانم گفتم شما خودت برو پارک منم کارم تموم شد مستقیم میام پیشت من با یک ساعت تاخیر رفتم پارک میدونستم مامانم کجا نشسته و جایی که ماشینو پارک کردم  میتونستم ببینمش یه مرد کنارش نشسته بود  تپش قلب گرفتم البته اون تپش قلب برام عادی بود دیگه چون هروقت اونجا میرسیدم حالم یجوری میشد ولی نزدیکتر که شدم خیلی سست شدم چون کسی که کنار مامانم نشسته بود همون پسر بود  

مامانم تا منو دید به پسره گفت این دخترمه که همیشه باهام میاد پسره هم بلند شد درجا

بهم سلام کردیم و رو کرد به مامانم گفت خیلی مراقب خودتون باشید و خداحافظی کرد و رفت

بعد مامانم برام تعریف کرد که داشته پیاده روی میکرده یه پسره با دوچرخه زده بهش و این پسره کمک کرده و کمی کنارم نشسته که مطمعن بشه حالم خوبه چقدر از خوبیاش و انسانیتش مامانم تعریف میکرد هرچی اون میگفت من انگار بیشتر دلم براش تنگ میشد

این اتفاق بهانه ایی شد که هر روز مامانم اون پسر یه سلام احوال پرسی داشته باشن ولی با من یه تک سلام اونم سر تکون دادن

ما یک سفر گرجستان رفتیم و مامانم گفت من برای سامان یه هدیه بگیرم همینجوری یادش افتادم منم کمک کردم و یه ست ورزشی براش خرید تیشرتش سفید باشلوارمشکی من انتخابش کردم حس کردم اون رنگ بهتر بهش میاد  وقتی برگشتم و رفتیم پارک  مامانم داد بهش و بهش گفت میخواستم محبت اون روزت رواینطور جبران کنم یه کم شوک شده بود کم من من و تعارف کرد اما در نهایت قبولش کرد بعد دو هفته همون  لباسو پوشید چقدرم که بهش میومد انگار که خودش رفته بود گرفته بود اینقدر که مرتب و اندازه تو تنش نشسته بود

وقتی رسید به ما رو سر مامانمو بوسید گفت لحظه شماری کردم ببینمت و از انتخابت تشکر کنم و چقدرم سایزش درست بوده و رنگشو پسند کرده

مامانمم بدون مقدمه گفت اگه روشنک کمک نمیکرد نمیشد همین که اینو گفت من لبمو درجا گاز گرفتم

پسره برای اولین بار بهم خیره نگاه کرد و اروم گفت ممنون روشنک خانم

تو ذهنم گفتم بهتون خیلی میاد خیلی خوشتیپی ولی به زبان فقط گفتم خواهش میکنم  اینقدر که باهاش یخ و سرد بودم برعکسش درونم شعله می کشید دیگه نمیتونستم ببینمش و غد باشم تصمیم گرفتم دیگه پارک نرم مخصوصا که رابطه اون با مامانم خیلی خوب شده بود من بیخیال شدم ولی هر روز منتظر بودم مامانم بیاد خونه وحرفی بگه ازش همش میگفتم مامانم چه خبراز پارک اونم میگفت ماشالا شلوغ شلوغ ملت عصرا میریزن بیرون فقط تو تو خونه ایی من منظورم محتویات پارک نبود منظورم اون پسره بود ولی

اون هیچی ازش نمیگفت ولی من تصمیممو گرفته بودم برا اینکه عاشقش نشم و خودمو رسوا نکنم باید بیخیال میشدم و دیگه نمیدیدمش

خلاصه کنم براتون که پسره مامانشو میاره پارک اونم برا پیاده روی و مامانشم با مامانم دوست میشه ولی پسره حتی کنجکاو نمیشه که من تو این دو ماه چرا نمیام پارک خب طبیعتا براش مهم نبودم  ابان ماه شده بود و مامان سامان به مامانم گفته بود باغ انار داریم تو روستا یه روز بگو بچه ها بیارنت تا رب انار بگیریم باهم خانما فامیل هستن انار سالتو هم خودت بچین بیار مامانمم اومد به بابام گفت بابام گفت من کار دارم خواهرمم که استاد دانشگاه بود گفت من کلاس دارم موند من اولش گفتم نه چون میدونستم فقط خودم اذیت میشم اما دیدم مامانم دوست داره بره گفتم باشه فردا بعدازظهرش ماراهی شدیم اما ادرسی که مامانم داده بود رو من بلد نبودم مامانم زنگ زد به مادرش مادرشم هی چپو راست میکرد در نهایت گفت بذار گوشیو بدم سامان و مامانمم گوشیو زد رو پخش هوام ک نیمه بارونی اونجام دوس ساعت قبل بارون اومده بود و جاده هم اسفالت نبود با بارونی که اومده بود شده بود گل منم اون لحظه داشتم خفه میشدم اصلا نمیدونستم داره چی میگه و دارم کجا میرم یهو دیدم ماشین گیر کرده تو گل و هرچی گاز میدادم بکسوات میکرد وبیشتر فرو میرفت که حالت عصبانیت به مامانم گفتم گیر کردیم که سامان صدای منو شنید و گفت چی شده گم شدین مامانمم گفت نه گیر کردیم تو گل دیگه پرسید کجایید و ادرس دقیق رو بهش داد مامانم و اومد پیش ما

اصلا پیاده نشده بودیم تا سامان رسید با اومدنش مامانم پیاده شد و و منم چون نمیتونستم از در سمت خودم پیاده شم از در شاگرد پیاده شدم با حالت طلبکار گفتم ولی چرا اینجا اسفالت نیست برا اولین بار خنده سامانو دید به مامانم گفت خاله این جاده اس اینجایی که ماشین گیر کرده زمین کشاورزیه بعد به خودم گفت چطور رفتی اینجا

یه حس خوب بهم داد بدون پرده نگام کرد و ازم سوال پرسید و منتظر بود جوابشو بدم اون لحظه دلم میخواست بغلش کنم  و بگم هیس چون عاشق توام

لعنت به غرور که دهنمو بسته نگه میداشت و رومو ازش برمیگردوند

ولی چقدر حسمو دوس داشتم چقدر عاشق این بشر شده بودم از کسی که هیچی ازش نمیدونم

اون روز همه چی خوب بود من سامانو فقط اون موقعه دیدم دیگه ندیدمش ولی تو جمع خانواده اش خیلی بهم خوش گذشت مادرش مادام زیر نظر داشت منو مدام بهم رسیدگی میکرد مخاطب عنوان حرفاش بودم و بهترین حرفی که ازش شنیدم این بود که بهم گفت چه چشم ابرو قشنگی داری

رابطه مامانم با مامان سامان خیلی بهتر شد طوری که مامانش میومد خونه ما باهم بازار میرفتن دیگه از خانوادهای هم خبر داشتیم  سامان2تا داداش داشت فقط

هردوشونم زن داشتن و فقط سامان مجرد بود و نمایشگاه ماشین خارجیم داشت و تنها زندگی میکرد و هدف داشت که مهاجرت کنه و مادرش بسیار از این بابت نگران بود به مامانم گفته بود میخوام براش زن بگیرم که پابندش کنم نذارم بره یا اگه رفت با زنش بره که نگرانش نباشم  سامان از من 8سال بزرگتر بود اون 32من 24

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

حساسیت

ghazaleeeeeee | 39 ثانیه پیش
2687
پربازدیدترین تاپیک های امروز