ده یازده سال پیش یه عشق یه طرفه رو تجربه کردم که فکر می کردم دو طرفه هست و خدا رو شکر شهر دور بود!
اون موقع پروفایلش نوشته بود مجرد در صفحات هنری فعالیت می کرد و همه شواهد می گفت مجرد هست و یه دل سیر داستان داشت واسه اینکه تعریف کنه از اینکه چطور زنش بهش خیانت کرد و رفته و با یه بچه کوچک تنهاش گذاشته و از مریضی سختش می گفت و اینکه ممکن هست زنده نمونه و جلوی چشمت حس می کردی یه آدم موفق و یکباره شکست خورده رو داری می بینی!
دروغ بود و من خیلی زجر کشیدم تا فراموش کردم حدود یک بعد همسرش برگشت، ازدواج مجدد کردن یا قهر کرده بودن نمی دونم! آدم فراموشکاری ام، سخت به کسی اعتماد می کنم این بشرم زبون باز هست، گذاشتم به صورت ناشناس فعالیت هاش جلوی چشمم باشه که یادم نره و دلم تنگ نشه و... من آدم تنهایی ام... گذاشتم جلوی چشمم که یادم نره
بعد ده یازده سال دیگه در حد مجازی می شناسم این آدم رو که کی کبکش خروس می خوونه و عاشق شده و کی فارغ هست!
هر وقت میره توو نقش پدر فداکار و استوری کردن بچه هاش، حتما یه گندی زده... یه جوری دل یه نفر رو شکسته و دستش رو شده و برای اینکه براش شر نشه و به گوش زنش نرسه و... از زنش یه دیو سه سر بی اعصاب می سازه و از بچه هاش طفل معصوم هایی که گرفتار یک مادر دیوانه زنجیری شدن و هر لحظه ممکنه آسیب ببینن و... خلاصه اینطوری عشق تازه رو از سر وا می کنه تا بره با دروغ بافی سراغ گزینه بعدی!
گاهی از خودم می پرسم، من که بچه ندارم، توو این اوضاع اقتصادی، فرهنگی و... جرات ندارم که داشته باشم، بعضی از اینایی که بچه دارن و دم از خانواده و عشق به فرزند می زنن چرا کثافت کاری می کنن؟ به این فکر نمی کنن فردا بچه هاشون قرار هست با همین خشت کجی که بنا نهادن پا به میدان زندگی بگذارن و در یک فضای مریض زندگی کنند؟!
چرا فکر می کنن دل شکستن و کلاه سر دیگران گذاشتن بلایی هست که فقط سر دیگران میاد و خودشون چون زرنگن، احدی نمی توونه بهشون صدمه بزنه؟!