میدونید من مثل خیلی از دخترا نیستم که بگم من ۴ تا دوست دارم و خیلی باهم صمیمی هستیم و هر روز میریم بیرون
نه من اصلا این طوری نیستم . من تازه ۳ ساله با دوستام آشنا شدم روزی که با هم دوست شدیم توی آزمایشگاه مدرسه سال هشتم بودیم دور ین میز نشسته بودیم و هر کسی به یه چیزی فکر میکرد که یهو مهرسا (یکی از دوستام) گفتش که بیاین جرعت و حقیقت بازی کنیم و از اون جا دوستی ما شروع شد میدونید من ادمین که مثلا به روز با یه نفر صحبت میکنم و خوش میگذرونم ولی اگه روز بعد طرف نیومد طرفم یعنی از من خوشش نیومده و نمیخواد با من دوست باشه و رابطه ما کلا قطع میشه روز بعد که با دوستام آشنا شدم مهرسا صدام زد کن با هم بریم توی حیاط توی اون سال من زیاد رابطه صمیمی باهاشون بر قرار نکردم ولی سال نهم رابطه من خیلی صمیمی تر شد و مثل هر بچه پیکه ای با صمیمی نرین دوستم اسم انتخاب کردیم من شدم هارلی و مهرسا شد جوکر توی اکیپ ما دو تا فاطی بود و یه نیلو فاطی اولی میشد فاطی کوچیکه ( بیشتر از فاطی بزرگم دوسش دارم) و بعدی هم که خودتون میدونید قبل از این که من بشم هارلی مهرسا با فاطی بزرگه رابطه خوبی داشتن مهرسا مثل پسر بود و فاطی دختر بعد از اون به قول خود مهرسا فهمید که فاطی اون کسی که دلش میخواد نیست و کسی که بهش اهمیت میده و اون واقعا دوسش داره منم و اومد طرف من از اون جا بود که فاطی بزرگه شروع کرد به هر دفعه بهانه آوردن اعصاب خورد کردن از یه طرف دیگه هم یه دختر دیگه بود که همش با مهرسا بود و من و نیلو فاطی کوچیکه باهاش به شدت مشکل داشتیم وسط های سال دختره مریض شد و هر وقت ناراحت و عصبی میشد سرش درد میگرفت جیغ میزد به حدی رسیده بود که همیشه مهرسا رو میبردن دفتر چون بیشتر مواقع وقت هابی بود که با مهرسا به دو راهی یا بحث های دیگه میخورد و کل سال نهم ما شده بود جنگ و دعوا یعنی ما آرامش نداشتیم بعدش هم که کورنا اومد و کلا از هم جدا شدیم ولی دو تا فاطی رابطه خیلی خوبی با هم دارن و همیشه به هم زنگ میزنن و با هم حرف میزنن تازه الان که رفتیم دهم اونا واسه تولد های هم دیگه و بی دلیل پیش هم میرم میدونی از چی ناراحتم از این که دوتایی شون میدونن که من دوست دارم باهاشون باشم ولی برای هیچ تولدی یا خونه رفتم به من نمیکنم اصلا خیلی وقته دیگه با هیچ کدومشون حرف نمیزنم دیگه نه من هارلی هم و نه مهرسا جوکر از بچگی آرزوی دوستای پایه رو داشتم دوستای که باهاشون بیرون برم هم دیگه رو دوست داشته باشیم هر روز خونه هم باشیم و با هم بریم بیرون تنهایی بدون هیچ مامانی ولی هنوز بر آورده نشده من واقعا ناراحتم خیلی زیاد وقتی آشنا هام رو میبینم که هر ترور با دوستامون توی گروه های خودشون حرف میزنن و خودم رو میبینم که هیچ کدومشون حتی یه پیام هم بهم نمیدن و وقت هایی که من بهشون پیام میدم حتی یه حرف هم نداریم که با هم بزنیم واقعا دلم میشکنه