خب سخت بود واقعا قضیه ساده ای نبود
من شبو روز کارم گریه بود و خود زنی هم میکردم(من از یه دختر پر انرژی شدم یه ادم افسرده) و غرق شده بودم توش همه اش توی ذهنم اشوب بود استرساس شدید و من حتی جامعه گزیز شدم یعنی نمیتونستم توی جمع هم باشم حالم بد میشد
مشاورایی که من رفتمم بدرد عن نمیخوردن خداییش
قدم اول خوب شدنت اینکه ببینی چی میخای واقعا که باید پیدا کنی چی دوسداری( من همیشه میگفتم نههه من هیچی دوسن ندارم) واقعا هم هرچقدر فک میکردم هیچی دوس نداشتم
یه بار همینجوری پاشدم یه کیک درست کردم و کیکه خیلی خوب در اومد و من خیلییی خوشحال شدم ، بعد دیدم چقد این کار منو خوشحال میکنه ، چقد من حتی از انجام دادنش لذت میبرم
پس شروعش کردم و واسه خودم یه خوشحالی کوچیک خلق کردم بعدش چاق شدم به فکر باشگاه افتادم ولی من اجتماع گریز بودم پس نمیتونستم برم باشگاه من حتی بهش فک میکردمم از استرس کل بدنم میلرزید گذشتتت تا یه روز خیلی خسته شدم برگشتم به خودم گفتم خبببب که چییی؟
تا کی میخای بشینی خونه؟
تا کی میخای بترسی از همه چی؟
مثلا بری توی اجتماع چیکارت میکنن میخان بخورنت؟
دیگه هرجوری بود رفتم باشگاه و میتونم بهت بگم که توی اجتماع بودن خیلی مهمه، پیدا کن چی دوسداری اونا رو انجام بده و هر کلاسی رو دوسداری حضوری برو ،و وقتی میتونی خودتو جمع کنی که بخای و به این برسی خب که چی من چقد دیگه باید اینجوری بمونم و به این برسی که خودت مهمی روح و جسمت مهمه