من سه ماهه ازدواج کردم،هر جایی اوایل میرفتیم حتی یه رستوران شوهرم میگفت کاش میگفتیم فلانی(خواهر یا برادراش) بیان،میخواستیم بریم کوه میگفت بگم داداشم بیاد من چند هفته آروم بودم ولی یهویی توپیدم که چرا هر جا میریم با این حرفا زهرمارش میکنی،یه مدت چیزی نگفت،یه روز رفتیم سفر یک روزه گفت به خانوادم نگیم من چیزی نگفتم ولی روز بعدش بین بحثمون گفتم ما زندگی مستقل داریم تو حتی جرات نمیکنی بگی با زنم دارم میرم سفر،بهش برخورد گفت نه بهشون مبگیم،خلاصه منم از فرصت استفاده کردم روز بعدش خونه مادر شوهرم بحث سفر شد من گفتم ما یهویی رفتیم سفر یک روزه،همشون جا خوردن،بعد من گفتم ما زیاد تصمیماتمون یهوییه،خلاصه انگار شوهرم عذاب وجدان گرفته بعدش به مامانش اینا میگه یه روز ببرمتون همونجایی که خودمون رفتیم، چند هفته پیش رفتیم مشهد از خود مشهد تماس گرفت با مامانش که چند ماه دیگه میارمتون مشهد، انگار ما هر جا میریم باید خانوادش ببره،عصبیم میکنه این اخلاقش،
دیروز بهم میگه بریم باغ لباس میپوشم آماده میگه بزار زنگ بزنم داداشمم بیاد گفتم نه دو نفره میریم،بعد رفتیم باغ تماس تصویری میگیره با خواهر و داداشش که ما اومدیم باغ،داداشش گفت چرا یهویی رفتین،شوهرم گفت چند روز دیگه همتونو میارم،بعدش به من گفت منظره اینجا قشنگه تو ام تماس تصویری بگیر با خواهرت،گفتم از این کارا خوشم نمیاد مگه هر جا رفتیم همه باید بدونن،
بخدا جوری شدم دوس ندارم هیچجا باهاش برم،اینقدر که میگه بگیم فلانی بباد،کاش فلانی اومده بود
چکار کنم من،سه ماه بیشتر نیست ازدواج کردم ولی خسته شدم