ماشینو پارک کردم دم در که مامانم از نونوایی رسید گفت نون رو ببر بالا من برم مغازه بیام
من انقدر خسته بودم که فکر کردم منظورش این بود ببرم خونه بابابزرگم برای بابا که اونجا بود
پیش خودمم گفتم چقدر نون😮 یعنی بابا این همه نون میخوره؟!
خلاصه حال نداشتم پیاده برم باز با ماشین رفتم دیدم یه ماشین جلو در خونه پدربزرگمه میخواستم برگردم که منو دید😕 خاله و دخترخاله های بابام بودن مجبوری رفتم تو و نشستیم به حرف زدن و ...
از اون ور مامان و داداشم در به در دنبال من بودن😑🤐
گوشیم تو ماشین بود خودمم بی خبر رفتم😥
برگشتم خونه و دیگه کلاً یادم رفت این ماجرا😮