2737
2739

من یه پدربزرگی دارم که فلج کامل شده و عمه بزرگم ازش نگهداری میکنه 


چند هفته پیش یهو لج کرد و با زیون لال لالی فهموند که منو ببرین خونه خودم😑 در صورتی که اصلاً هوش و حواس درستی نداره حتی پدر منو که بچشه یادش نمیاد😑 


خلاصه پیرمرد انقدر لج کرد و گریه کرد بابام و عمه هام گفتن اگه خدایی نکرده بمیره ما یه عمر تو دلمون میمونه پس یه چند روز ببریمش خونه خودش


اوردنش 



بزار

اون‌خُداست‌کِ‌مهرَبون‌بَخشندست‌:/          مَن‌فاصله‌خَندیدنم‌تا‌رددادنم‌یلَحظَس🌊💯⚖😏                       آدمایی‌واسه‌ماع‌خاصن‌کِ‌مارو‌با‌اخلاق‌بَدمون‌خاصَن🤙🏾📿🦂 🔞          ن میتونی بام باشی ن میتونی جام باشی اینو گفتم در جریان باشی😼💯                           کِ اگ غرورم بشکنه با تیکه هاش شاهرگ زندگیتو میزنم🌏🩸🚫🥀

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

2731

خونه پدربزرگم و ما تو یه خیابونه 


من اون روز تازه از بیمارستان اومده بودم خونه (شوهرم پاش آبسه کرده بود و بستری بود) 


شوهرم میگفت برو ببین صابکارم پول زده به کارتم یا نه 


کارتش خونه ما بود 


خلاصه من رفتم دیدم نزده 



2738

ماشینو پارک کردم دم در که مامانم از نونوایی رسید گفت نون رو ببر بالا من برم مغازه بیام

من انقدر خسته بودم که فکر کردم منظورش این بود ببرم خونه بابابزرگم برای بابا که اونجا بود

پیش خودمم گفتم چقدر نون😮 یعنی بابا این همه نون میخوره؟!

خلاصه حال نداشتم پیاده برم باز با ماشین رفتم دیدم یه ماشین جلو در خونه پدربزرگمه میخواستم برگردم که منو دید😕 خاله و دخترخاله های بابام بودن مجبوری رفتم تو و نشستیم به حرف زدن و ...


از اون ور مامان و داداشم در به در دنبال من بودن😑🤐 


گوشیم تو ماشین بود خودمم بی خبر رفتم😥 


برگشتم خونه و دیگه کلاً یادم رفت این ماجرا😮 


خب

فقط 3 روز به تولد باقی مونده !

1
5
10
15
20
25
30
35
40
تیکر تولد دوسالگی پرنسس مامان و بابا 🤩😍خدایا هزاران بار شکرت😍😘ممنونم که جواب دل شکستمو دادی🤩 خدایا هیچ زنی و تو حسرت مادر شدن نذار🙏 خدایا مطمئنم به دل ما هم نگاه میکنی و بعده چندسال و ۵ تا سقط بچمونو سالم میذاری تو بغلمون❤ دختر قشنگم منو بابایی بی صبرانه منتظر گرفتن دستای کوچولوتیم😍😘

گذشت تا دیروز 

اون یکی دخترخاله بابام زنگ زد که برا سنجش یه کارشناس بهداشت میخوایم برا بینایی سنجی فلانی میگفت تو بهداشت میخونی😮

چقدر حس خوبی بود 

برا منی که بیکار هستم و دانشجو دنیایی بود هم تجربه کاری خوبی هست هم با محیط آشنا میشم هم کلی ذوق دارم😍🙈 


الانه که میفهمم همه چی دست به دست هم داد تا من اون روز به دخترخاله بابام بگم رشتم چیه 


با این همه کارشناس بهداشتی که هست اونا هیچ کی رو پیدا نکنن و دخترخاله بابام به آبجیش بگه که من بهداشت میخونم🙈

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687