من از کلاس پنجم دبستان تا اول دبیرستان پسر همسایمون که برادر دوستمم بود خییییلی نگاه من میکرد خیلی زیاد یعنی از همون زمانی که کلاس پنجم بودم صبحا که میرفتم مدرسه باهم میرفتیم سه سال از من بزرگتر بود تا زمانی که اول دبیرستان بودم با خواهرش تو یه کلاس و این شد سرویس ما و هرروز صبح مارو میبرد و میاورد بعد من به دوستم میگفتم چرا داداشت یجوری نگاه من میکنه عیبو ایرادری دارم به شوخی و اینا گفت شاید دلش گیره منم گفتم بروبابا خدانکنه یعنی کل مسیر رفت و برگشت چشمش رو من بود به طوری که خییلی معذب میشدم خودمو مچاله میکردم تو صندلی که کمتر تو دیدش باشم بعدش دیگه به مامانم گفتم نمیخوام با اینا برم معذبم با تاکسی میرم تازه صبحا همش استرس دارم که منتظر من باشنو اینا مامانمم گفت نه اصلا دخترمو تک و تنها نمیفرستم با تاکسی دیگه یه عالمه اسرار کردم قبول کرد تا اینجاشو بخونید تن تند تابپ میکنم