۴ ماهه عقد کردم از اول اول خواهر شوهرم تو کارامون دخالت میکرد ب همه چییییی از لباس بگیر تا طلا از فیلم بردار بگیر تا ارایشگر اصلا ب ریدنمون هم دخالت میکرد و من سعی میکردم احترام نگا دارم انقد این قوم منو اذیت کردن فقط فقط قرص اعصاب میخورم از اعصاب ناراحتی معده گرفتم قرار بود ماشین بخریم امروز شوهر خواهر شوهرم گفته بود بیاین خونه ما ی ماشین اوردم ببینین میپسنرین خلاصه با کلی ذوق شوق شوهرم اومد دنبالم رفتیم نگو ماجرا ی چیز دیگس اینا منو کشوندن اونجا تا تنها گیر بیارن و اذیت کنن هر چی از دهنشون در بیاد بگن
منو شوهرم در مورد گذشته شوهرم ی مشکلی داشتیم ک حل شده بود رفته بود و خوش خرم داشتیم زندگیمونو نیکردیم تا اینکه نمیدونم این افریطه از کجا فهمیده امروز منو کشوندن اونجا تا محکومم کنن ک تو ب برادرم اعتماد نداشتی چرا باهاش ازدواج کردی فلان تو حق نداری خلاصه هر چی ک فکرشو بکنین نثار من کردن من با گریه زدم بیرون اومدن دنبالم ک برگد ما ابرو داریم برگد توضیح بده گفتم ی مشکلی هس بین من و شوهرم ب تو ربط نداره فلان الان ۱۰ دیقه مونده ب ۱ تا الان منو شوهرم زیر پل نشسته بودیم من گریه میکردم دعوا میکردیم منو زد صداشو روم بلند کرد فلان گوشی گذاشتم زمین خواستم برم خودمو بندازم زیر ی ماشینی ب فکر بابای بدبخت پیرم افتادم برگشتم ب قران خسته شدم انقد حالم بده انقد داغونم این لحظه نمیدونم چیکار کنم چشام کور شد چن ساعته گریه کردم شما بگید من چیکار کنم مادرم اگه بود نمیذاشت کسی ب من تو بگه انقد هوامو داش خیلی زود رف یعنی من انقد بدبختم ک اون ساعت شب زیر پل کسیو نداشتم بهش پناه ببرم حرفامو بگم ....
