خواهر شوهرم...خیلی باهاش صمیمی بودم.گفتم تنهاست بزار جای خواهر نداشتش باشم تو همه چی کمکش،میکردم مشورت میدادم.از ی جایی به بعد دیدم یسری حرفاش رفتاراش دخالتاش ازارم میده مخصوصا بعد،زایمانم برگشت گفت تو ده سال دیگم میگی افسردگی دارم.خیلی دلم شکست بازم من بد نشدم
شب تولدش بود ...بهش تبریک گفتم یهو شروع کرد کلی حرف.انگار شوهرم رفته بود دعوا باهاش بخاطر یسری کاراش.خب ب من چه من حتی اونشب گریه کردم گفتم بخدا من خبر ندارم من چیزی نمیگم از حرفات.فکرده بود،کار منه.درصورتیکه هودش برادرشو میشناسه...بارها میخواست باهاش دعوا کنه یا چیزی من نمیزاشتم...اخرشم همون شب تولدش،برگشت گفن کادو برام نخری،که نمیخام....هرسال با کیک و کادو میرفتم خونشون....بازم اینارو نادید گرفتم تا به امروز گاهی باهام خوب بود،گاهی،نه بیمحلی،میداد.....بقیشو بگم؟