سلام امروز شوهرم که از سرکار اومد گفت بیا بریم خونه مامانت خیلی وقته بخاطر شرایطی که داشتم نرفتیم
رفتیم خونه مامانم که داداشم درو باز کرد تو رفتیم و مامانم بهمون گفت به به چی شد شما زن و شوهر یادی از ما کردید شوهرم گفت این چه حرفیه مادرجان شرایطم خوب نبود یه سری مشکلات داشتم نتونستم شرمنده نشستیم یکم صحبت کردیم داداشم شوهرمو برداشت برد اتاقش با هم صحبت کنن
مامانم بهم گفت نیکو چرا بهرام اینقدر بهم ریختس همه موهاش سفید شده چرا انقدر شکسته شده اتفاقی افتاده؟؟؟
منم یهو زدم زیر گریه
مامانم تعجب کرد گفت نیکو چی شده چرا گریه میکنی با شوهرت مشکلی داری؟؟؟
منم همین طوری گریم شدید تر میشد
مامانم شوهرمو صدا کرد گفت بهرام اتفاقی افتاده یا مشکلی دارید؟؟؟ چرا نیکو گریه میکنه؟؟؟
شوهرم گفت نه مادر جان مشکلی نداریم به خدا اتفاقی نیفتاده
مامانم گفت پس چرا این دختر داره گریه میکنه
داداشم هول شده بود گفت آبجی چیزی شده؟؟؟
با گریه به داداشم گفتم نیکان با بهرام یه دقیقه برید اتاق تو من با مامان راحت صحبت کنم
شوهرم با داداشم رفتن اتاق
مامانم گفت حالا بگو چی شده
با گریه گفتم دلم واسه بهرام کبابه داغون شده. تو این یه سال قد پنجاه سال پیر شده
مامانم گفت چیزی شده؟؟؟؟
با گریه گفتم طفلک 10 ماه پیش پدرش فوت کرد 3 ماه بعد عموش ماه رمضون پسر عمش تو این 3 ماه اخیر دو تا از اقوامش هم از دنیا رفتن همین دو سه روز پیش بهترین دوستش فرهاد هم فوت کرد. دیگه شوهرم خسته شده هربار زخم دلش اومده التیام پیدا کنه دوباره تازه شده
دو سه روز یپش خبر فوت فرهاد رو که شنید خیلی حالش بد شد دیگه نتونست جلو گریشو بگیره
امسال خیلی داغون شده دلم واسش آتیش گرفته
طفلک مامانم که شنید خیلی گریه کرد گفت خدا منو ببخشه چقدر بهش گمان بد کردم فکر کردم اذیتت کرده اینطوری گریه میکنی
خدا کنه حال شوهرم بهتر بشه