تو یه جمعی دختر ۸ ساله ای جمع رو دستش گرفته بود و بلبل زبونی میکرد و همه رو میخندوند
بحث کشیده شد به اینکه دلش پر هست از یه سری ها🥴🥴گفتیم کی گفت پدر مادرش
گفت:بابام مامانم نصف شبی منو نمیزارن بخوابم تو اتاقشون . تا ساعت ۳ شب منو الاف میکنن. من میخوام پیش اونا بخوابم چون اونا رو دوست دارم ولی اونا انگار دشمن من هستن(همه اینارو با حرص و جوش میگفتا🤦♀️😂) من میخوام پیش اونا بخوابم ولی بابام هی منو میاره تو اتاق خودم لالا اینا میخونه ولی من خوابم نمیبره . وقتی که میره منم پشتش راه میفتم میرم . بابام تا ساعت ۳ شب منو الاف خودش میکنه هی منو میاره تو اتاق بعد من میرم تو اتاق اونا بعد دوباره منو میاره تو اتاق خودم. آخرش میبینن زورشان به من نمیرسه دیگه شب من پیش اونا خوابم میبره. ولی صبح که پا میشم میبینم تو اتاق خودم هستم 😨...
از ما راه حل میخواست که چیکار کنه که اینجوری نشه. چرا پدر مادرش اینجوری میکنن 😂😂😂🤦♀️🤦♀️🤦♀️
باور کنید کل جمع رنگشون لبو شده بود .... از بس خند شون رو میخواستن نشون ندن انگار داشتن منفجر میشدن 😂😂 و همگی به یه افقی خیره بودیم و هیچکس به کسی نگاه نمیکرد🤦♀️
(ببخشید شاید نتونستم مثل اون دختره بامزه تعریف کنم ولی اصل ماجرا همین بود 😂)
💢💢💢💢شما اگه خاطره بامزه ای خودتون دیدید یا از کسی شنیدید بگیدددددد بخندیم 🥳🥳🥳🥳🥳🥳