چرا
این اعتقادات احمقانه باعث شده زندگیم بهم بخوره
مامانم میگه تا چشم نخورید ازتون تعریف نمیکنم
تو جمع اینقدر سرکوب میکنه ک خجالت میکشم سرم رو بیارم بالا
حالا من هیچ خواهر ۹ ساله ام رو چی
جلوی جمع میگه اره این هیچی بلد نیست
فلان نیست
بهمان نیست
ولی دختر دایی اش خیلی خوبه ماشالله و...
بقیه هم دلسوزی میکنن
چقدر سرافکنده میشه بنده خدا
همه اش هم میگن زهرا بهش یاد نمیده
زهرا همش دعوا میکنه
خب خودشون مدیریت نمیکنن
منکه نمیتونم مسئولیت قبول کنم
از صبح تا شب بیرون بازی میکنه
هر وقت خواستم یادش بدم
سرش داد بزنم
کتکم میزنن
امروز اعصابم اونقدر خورد شد ک دست خودم نبود
حرکاتم
انگاری جن زده شده بودم بخدا
کلی ظرف شکوندنا
کلی داد و بیداد
داداشم تا سر حد مرگ کتکم زد
بخدا خسته شدم
بعد گرفتم خوابیدم
ساعت ۹ بیدارم کردن رفتیم خونه داییم
باز شروع کرد ب تمجید از اون و تحقیر کردن ابجیم
وای خدا دلم ضعف رفت خدا بیشتر کنه محبتشون رو
زن داییم ب پسر دایی ام متلک انداخت
همینجوری الکی
داییم آروم گفت زشته گناه داره نکن و فلان
ن عزت نفس گذاشتن برامون
ن اعتماد به نفس
هرجا میشینم میگه اره زهرا خیلی دست و پا چلفتی و ظرف میشکونه
وقتی میبینم پدرومادرای دیگ چقدر برای فرزندشون احترام قائل میشن کلیوحسرت میخورم