پدرماددم طلاق گرفتن .بابام خرجی نمیده .اجیم فلجه عصر ک میشه ی ساعتی با بابام سوارماشین میشه و اگ نره خیلی گریه میکنه .مامانم غذا پخته بود بوش پیچیده بود تواتاق.اومد تو اتاق اجیمو ببره بوشو فهمید منم اگ ب مامانم میگفتم بده ب بابامم بدم نمیذاشت (اخه خیلی بابام خیلی حرفا و نفرینای وحشتناکی کرد و کلا اذیتمون میکنه)دلم واس بابام سوخت اشکام درومد.