والا مادر بزرگ خدابیامرزم تنها بود میگفت نمیخوام تنها بمونم
یه عمر مارو اسیر کرد.همش مجبور بودیم شبها بریم خونش.
یکی دو سال نیست که،سی سال کارمون این بود.خودشم بداخلاق بود.نمی اومد با ما بمونه.ما رو اسیر خودش کرده بود.بچه مدرسه بودیم هر روز کلی کتاب و ... میذاشتیم تو کیف می رفتیم خونش فردا از خونه مادربزرگم می رفتیم مدرسه.
بخدا اونقد اذیت کرد که حد نداده.الان مامان خودم تنهاست ،داداشم طبقه پایین مامانمه ،گفت بیام پیشت بمونم مامانم قبول نکرد.گفت یکی دو روز نیست که باید به تنها بودن عادت کنم