دیشب رفتیم داروخانه
دم داروخونه یه خانم نشسته بود لیف میفروخت بهم گفت دوتا دختر دارم ازم لیف بخر
ازش خریدم بعدم شوهرم شمارشو گرفت گفت اگه نذری چیزی بود براش ببریم یکمم تنقلات خرید دادش گفت بده بچه هات
سحر که سحریمو خوردم ناخوداگاه رفتم سر گوشی شوهرم که خواب بود دیدم به خانومه پیام داده بچه هات خوراکیا را دوست داشتن؟اونم گفته بود بله
شوهرمم بهش گفته بود حوصلت رفت بگوبیام ببرمت تاب بخوریم با ماشین
چیزی خواستی بهم بگو
شام خوردی یا نه
ازش پرسیده بود متولد چه سالی
زنه هم دوتا درمیون جواب داده بود
شوهرمم کلی نوشته بود قربونت گلم
عزیزم
حیفی اخه و.....
همون سحر پای راستم فلج شد
بیدارکه شد فهمید وکلی گریه کرد گفت گه خوردم
اما دلم صاف نمیشه😭😭😭😭😭😭😭😭