پدربزرگم تو روستا زندگی میکرد خیلی مرد با ایمان و قویی بود
یه روز از جاده که رد میشه یه ماشین ایسوزو میزنه بهش چند روز بی هوش بود بعد که بهوش اومد دیگه نتونست سر پا بشه از بس که مغرور بود دوست نداشت کسی کمکش کنه بلندبشه برای همین خیلی عصبی بود
یه شب پیشش بودم هی زود زود میپرسید ساعت چنده؟
صبح که بیدار شدیم بابام رو صدا کرد گفت ساعت چنده؟ بابام گفت 7 بابابزرگم دیگه چیزی نگفت
ساعت 8که شد بابابزرگم بابام رو صدا زد گفت بیا برام آب بیار من میخوام بمیرم آب رو خورد
حتی خودش اشهدان لا اله الله گفت یعنی اشهد خودشو خوند و آسمانی شد 😔😔😔