2737
2739
عنوان

داستان فوت پدربزرگم

172 بازدید | 12 پست

پدربزرگم تو روستا زندگی میکرد خیلی مرد با ایمان و قویی بود 

یه روز از جاده که رد میشه یه ماشین ایسوزو میزنه بهش چند روز بی هوش بود بعد که بهوش اومد دیگه نتونست سر پا بشه از بس که مغرور بود دوست نداشت کسی کمکش کنه بلندبشه برای همین خیلی عصبی بود 

یه شب پیشش بودم هی زود زود میپرسید ساعت چنده؟ 

صبح که بیدار شدیم بابام رو صدا کرد گفت ساعت چنده؟ بابام گفت 7 بابابزرگم دیگه چیزی نگفت 

ساعت 8که شد بابابزرگم بابام رو صدا زد گفت بیا برام آب بیار من میخوام بمیرم آب رو خورد

حتی خودش اشهدان لا اله الله گفت یعنی اشهد خودشو خوند و آسمانی شد 😔😔😔


بچه ها باورتون نمیشه!  برای بچم از «داستان من» با اسم و عکس خودش کتاب سفارش دادم، امروز رسید خیلی جذذذابه، شما هم برید ببینید، خوندن همه کتابها با اسم بچه خودتون مجانیه، کودکتون قهرمان داستان میشه، اینجا میتونید مجانی بخونید و سفارش بدید.

2731
2738
اره خیلی عجیب بود

همسایه ما هم مرد خیلی مومنی بود. اونم ب بچه هاش گفته بود ک اماده باشین فردا تشیع جنازمه بعدظهر... دقیقا هم همینطور شد...

تکیه و توکل کن بر زنده ایی ک هرگز نمیمیرد...
همسایه ما هم مرد خیلی مومنی بود. اونم ب بچه هاش گفته بود ک اماده باشین فردا تشیع جنازمه بعدظهر... دق ...

راستش پدربزرگم فال نخود میگرفت انگار بعش وحی میرسید اگه نیت میکرد برا کسی حتما همون میشد خیلی دل پاک بود به من گفت پنج ماه دیگه باردار میشی که شدم

راستش پدربزرگم فال نخود میگرفت انگار بعش وحی میرسید اگه نیت میکرد برا کسی حتما همون میشد خیلی دل پاک ...

خدارحمتشون کنه روحش شاد🙏.

کاش بودن و دربازه بارداری منم نظر میدادن.

تکیه و توکل کن بر زنده ایی ک هرگز نمیمیرد...
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز