سلاااام به مامانای خشگل و سینگل به گورای مهربونم
این داستان رو خودم که تاثیر گذاشت شاید رو شمام بزاره😶
خب خب بریم سراغ داستان👩🏼🦯
داستان ما از اینجا شروع میشه که یک شب موقعه برگشت از ده یه بابایی تو شمال طرف اردبیل
جای اینکه از جاده اصلی بیاد یاد حرف باباش میوفته که میگفته جاده قدیمی قشنگ تر و با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه خلاصه جون دلم براتون بگه که یارو اینطوری تعریف میکنه که: من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ۲۰ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش کرد😑 و هرکاری کردم روشن نمیشد
_ وسط جنگل داره شب میشه نم بارون هم گرفت اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم...
اه دستم درد گرفت اگه تا اینجا خوشتون اومده بگین ادامشم بزارم