#پارت_12
در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه ای به خانواده مان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود.
* * *
از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید.
لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بالاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبارمیخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال
بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سست بود.
بی حال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که
صدای پدر تا حیاط هم رفته بود عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد. تلفن پدر تمام شد وظاهراکه مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند.
مادر با ناراحتی اعتراض کرد: «چه خبره عبدالرحمن؟!!!صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی،ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این
مستأجر رو بکن!»
پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید:«کی
ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن،
ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو برگردونده انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!» مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداریاش داد:«
حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، میذاره میره...» پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد:« تو که عقل تو سرت نیس!
یه روز غر میزنی مستأجر نیار، یه روز غر میزنی که حالا نفس نکش...
ادامه دارد...