2733
2734
عنوان

خانم ها بیایید داستان

213 بازدید | 5 پست

سلام امروز روز سوم که داستان میذارم  لایک کنید و لذت ببرید

امروز پارت 9 

اگه سُنی بود کنار هم راحتتر بودیم. ولی ما که تو بندر کنار این همه شیعه داریم زندگی میکنیم، مجید هم یکی مثل بقیه.
سپس نفس عمیقی کشید و ادامه داد: شاید مصلحت خدا اینه که این آدم بیاد اینجا و با ما زندگی کنه، شاید خدا کمکش کنه تا اونم به سمت مذهب اهل سنت هدایت شه!
در برابر سخنان آرمانگرایانه عبدالله هیچ کس چیزی نگفت و عطیه از محمدپرسید:«خُوردید؟»
و محمد که از این شیرین کاریاش لذت چندانی نبرده بود، ابرو در هم کشید و پاسخ داد «دیگه چه آمار مهمی ازش داری خیلی ساکت و توداره! اصلاپا نمیداد حرف بزنه!»
که مادر در درگاه آشپزخانه ایستاد و گفت:«ول کنید این حرفا رو مادرجون! چی کار به کار این جوون دارید؟ پاشید سفره رو پهن کنید، شام حاضره.» سپس رو به محمد کرد و با حالتی دلسوزانه سؤال کرد: «مادر جون رفتید بالا این بنده خدا غذا چیزی آماده داشت؟ بوی غذا تو خونه پیچیده، یه ظرف براش ببر»
که به جای محمد، ابراهیم با تندی جواب داد:«کوتاه بیا مادرنمیخواد این پسره رو انقدر حلوا حلواش کنی!»اما مادر بیتوجه به غرهای ابراهیم، منتظر پاسخ محمد مانده بود که زیر لب جواب داد:«اره، یه ماهیتابه تخم مرغ رو گازش بود. تعارفمون هم کرد، ولی ما گفتیم شام پایین حاضره و اومدیم.»
و مادر با خیال راحت سر سفره نشست. سر سفره همچنان در فکر این مرد غریبه بودم که حالا برایم غریبه تر هم شده بود. مردی که هنوز به درستی چهره اش را ندیده بودم و جز چند سایه و تصویر گذرا و حالا یک اسم شیعه، برایم معنای دیگری نداشت. عبدالله راست میگفت؛ ما در بندرعباس با افراد زیادی رابطه داشتیم که همگی از اهل تشیع بودند، اما حالا این اختلاف مذهبی، بیگانگی اورابرایم بیشتر میکرد...

فالوم کنید رمان میذارم    

#پارت_10


...

صبح شنبه اول مهر ماه سال 91 فرصتی بود تا عقده یک هفته دوری از حیاط زیبای خانه مان را خالی کنم. عبدالله به مدرسه رفته بود، پدر برای تحویل محصولاتش راهی بازار شده و مادر هم به خانه خاله فهیمه رفته بود تا از شوهربیمارش حالی بپرسد. آقای عادلی هم که هر روز از وقتی هوا گرگ و میش بود، به پالایشگاه میرفت و تا شب برنمیگشت. همان روزی که انتظارش را میکشیدم تا بار دیگر خلوت دلم را باحضوری لبریز احساس در پای نخلها پر کنم

تکانی که شاخه های نخل ها در دل باد میخوردند، خیال میکردم به من لبخند میزنند که خرامان قدم به حیاط گذاشته و چرخی دور حوض لوزی شکلمان

زدم. هیچ صدایی به گوش نمیرسید جز کشیده شدن کف دمپایی من به سنگ

فرش حیاط و خزیدن باد در میان شاخه های نخل! لب حوض نشسته و دستی به آب زدم. آسمان آنقدر آبی بود که به نظرم شبیه آبی دریا میآمد. نگاهی به پنجره اتاق طبقه بالا انداختم و از اینکه دیگر مزاحمی در خانه نبود، لبخند زدم. وقتش رسیده بود آبی هم به تن حیاط بزنم که از لب حوض برخاسته و جارودستی بافته شده از نخل را از گوشه حیاط برداشتم. شلنگ پیچیده به دور شیر را با حوصله باز کردم و شیر آب را بازکردم. حالا بوی آب و خاک و صدای پای جارو هم به جمعمان

اضافه شده و فضا را پر نشاط تر می کرد. انگار آمدن مستأجر آنقدرها هم که فکر میکردم، وحشتناک نبود. هنوز هم لحظاتی پیدا میشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم خوش باشم و محدودیت پیش آمده باعث میشد قدر لحظات خرامیدن در حیاط را بیشتر بدانم، که صدای چرخیدن کلید در قفل باعث شد سرم را به عقب برگردانم، قفل به سرعت چرخید، اما نه به سرعتی که من خودم را پشت در رساندم.

در با نیرویی باز شد که محکم با دستم مانع شدم و دستپاچه پرسیدم: «کیه؟!!!»

لحظاتی سکوت و سپس صدایی آرام و البته آمیخته به تعجب: «عادلی هستم.»

چه کار میتوانستم بکنم؟ سر بدون حجاب و آستین های بالا زده و نه کسی که

صدایش کنم تا برایم چادری بیاورد. با کف دستم در را بستم و با صدایی که از ورود نا گهانی یک نامحرم به لرزه افتاده بود، گفتم: «ببخشید... چند لحظه صبر کنید!»

شلنگ و جارو را رها کرده و با عجله به سمت اتاق دویدم، به گونه هایی که به گمانم سرخ شده بود نگاه کردم

صدای قدم هایم تا کوچه رفت. پرده ها را کشیده و از گوشه پنجره سرک کشیدم تا ببینم چه میکند، اما خبری نشد. یعنی منتظر مانده بود تا کسی که مانع ورودش شده...

فالوم کنید رمان میذارم    

#پارت_11


اجازه ورود دهد؟ باز هم صبر کردم، اما داخل نمیشد که چادر سورمه ای رنگم را به سر انداخته و دوباره به حیاط بازگشتم. در راآهسته گشودم که دیدم مردد ؛ پشت در ایستاده است. کلید در دستش مانده و نگاهش خیره به دری بود که به رویش بسته بودم. برای نخستین بار بود که نگاهم بر چشمانش میافتاد، چشمانی کشیده و پر احساس که به سرعت نگاهش را از من برداشت. صورتی گندمگون داشت که زیر بارش آفتاب تیز جنوب کمی سوخته و حالا بیش از تابش آفتاب، از شرم و حیا گل انداخته بود. بدون اینکه چیزی بگویم، از پشت در کنار رفته و او با گفتن «ببخشید!»وارد شد. از کنارم گذشت و حیاط نیمه خیس را با گام هایی بلند طی کرد. تازه متوجه شدم شیر آب هنوز باز است و سر شلنگ درست در

مسیرش افتاده بود، همانجایی که من رهایش کرده و به سمت اتاق دویده بودم. به ساختمان رسید، ضربه ای به در شیشهای زد و گفت: «یا الله...»کمی صبر کرد،در را گشود و داخل شد. به نظرم از سکوت خانه فهمیده بود کسی داخل نیست که کارش را به سرعت انجام داد وبازگشت و شاید به خاطر همین خانه خالی بود که

من هم از پشت در تکان نخوردم تا بازگردد. نگاهم را به زمین دوختم و منتظر شدم تا خارج شود. به کنارم که رسید، باز زیر لب زمزمه کرد: «ببخشید!»و بدون آنکه منتظر پاسخ من بماند، از در بیرون رفت و من همچنانکه در رامیبستم، جواب دادم:«خواهش میکنم.» در با صدای کوتاهی بسته شد و باز من در خلوت خانه فرو رفتم، اما حال لحظاتی پیش را نداشتم. صدای باد و بوی آب و خاک و طنازی نخل ها، پیش چشمانم رنگ باخته و تنها یک اضطراب عمیق بر جانم مانده بود.

اضطراب از نگاه نامحرم که اگر خدا کمکم نکرده بود و لحظه ای دیرتر پشت در

رسیده بودم، او داخل میشد. حتی از تصور این صحنه که مردی نامحرم سرم را بی حجاب ببیند، تنم لرزید و باز خداراشکر کردم که از حیا و حجابم محافظت کرده است. با بی حوصلگی شستن حیاط را تمام کردم و به اتاق بازگشتم.

حالامیفهمیدم تصوراتی که دقایقی پیش از ذهنم گذشت، اشتباه بود. آمدن مستأجر همانقدر که فکر میکردم وحشتناک بود. دیگر هیچ لحظه ای پیدا نمیشد که بتوانم در دل نخلستان کوچکم، خوش باشم. دیگر باید حتی اندیشه خرامیدن...

فالوم کنید رمان میذارم    

بچه ها باورتون میشه!!!

دیروز جاریمو بعد مدت ها دیدم انقدر لاغر شده بود از خواهر شوهرم پرسیدم چطور انقدر لاغر شده، بهم گفت از اپلیکیشن زیره رژیم گرفته، من که از کافه بازار دانلود کردم و شروع کردم لینکشو میزارم شمام شروع کنید تا الان که راضی بودم.

#پارت_12


در حیاط را هم از ذهنم بیرون میکردم. هر چند پذیرفتن اینهمه محدودیت برایم سخت بود که بخاطر حرص و طمع پدر باید چنین وضعیت ویژه ای به خانواده مان تحمیل شود، اما شاید همانطور که عبدالله میگفت در این قصه حکمتی بود که ما از آن بی خبر بودیم و خدا بهتر از هر کسی به آن آگاه بود.

* * *

از صدای فریادهای ممتد پدر از خواب پریده و وحشتزده از اتاق بیرون دویدم. پوست آفتاب سوخته پدر زیر محاسن کوتاه و جو گندمی اش غرق چروک شده و همچنانکه گوشی موبایل در دستش میلرزید، پشت سر هم فریاد میکشید.

لحظاتی خیره نگاهش کردم تا بالاخره موقعیت خودم را یافتم و متوجه شدم چه میگوید. داشت با محمد حرف میزد، از برگشت بار خرمایش به انبارمیخروشید و به انباردار و راننده گرفته تا کارگر و مشتری بد و بیراه میگفت. به قدری با حال

بدی از خواب بیدار شده بودم، که قلبم به شدت میتپید و پاهایم سست بود.

بی حال روی مبل کنار اتاق نشستم و نگاهی به ساعت روی دیوار انداختم که

صدای پدر تا حیاط هم رفته بود عقربه هایش به عدد هشت نزدیک میشد. تلفن پدر تمام شد وظاهراکه مادر را سراسیمه از زیرزمین به اتاق کشاند.

مادر با ناراحتی اعتراض کرد: «چه خبره عبدالرحمن؟!!!صبح جمعه اس، مردم خوابن! ملاحظه آبروی خودتو نمیکنی،ملاحظه بچه هاتو نمیکنی، ملاحظه این

مستأجر رو بکن!»

پدر موبایلش را روی مبل کنار من پرت کرد و باز فریاد کشید:«کی

ملاحظه منو میکنه؟!!! این پسرات که معلوم نیس دارن چه غلطی تو انبار میکنن،

ملاحظه منو میکنن؟!!! یا اون بازاری مفت خور که خروس خون بار خرما رو برگردونده انبار، ملاحظه منو میکنه؟!!!» مادر چند قدم جلو آمد و میخواست پدر را آرام کند که با لحنی ملایم دلداریاش داد:«

حق با شماس! ولی من میگم ملاحظه مردم رو بکن! وگرنه همین مستأجری که انقدر واسش ذوق کردی، میذاره میره...» پدر صورتش را در هم کشید و با لحنی زننده پاسخ داد:« تو که عقل تو سرت نیس!

یه روز غر میزنی مستأجر نیار، یه روز غر میزنی که حالا نفس نکش...

ادامه دارد...

فالوم کنید رمان میذارم    
2731

#پارت_13

که مستأجر داریم!)در چشمان مادر بغض تلخی ته نشین شد و باز با متانت پاسخ داد:(عقل من میگه مردمدار باش! یه کاری نکن که مردم ازت فراری باشن...)

کلام مادر به انتها نرسیده بود که عبدالله بایک بغل نان در چهارچوب در ظاهر شد و با چشمانی که از تعجب گرد شده بود، پرسید(چی شده؟ اتفاقی افتاده؟) و پدر که انگار گوش تازهای برای فریاد کشیدن یافته بود، دوباره شروع کرد:(چی میخواستی بشه؟!!! نصف انبار برگشت خورده، مالم داره تلف میشه، اونوقت مادر بی عقلت میگه دادنزن مردم بیدار میشن!)

عبدالله که تازه از نگرانی در آمده بود، لبخندی زد و در حالی که سعی میکرد به کمک پاشنه پای چپش کفش را از پای راستش درآورد،پاسخ داد:(صلوات بفرست بابا! طوری نشده! الان صبحونه میخوریم من فوری میرم ببینم چه خبره. سپس نانها را روی اپن آشپزخانه گذاشت و ادامه داد:(توکل به خدا! إنشاءالله درست میشه!)

اما نمیدانم چرا پدر با هر کلامی، هر چند آرام و متین، عصبانیتر میشد که دوباره فریادکشید:(تو دیگه چی میگی؟!!! فکر کردی منم شاگردت هستم که درسم میدی؟!!! فکرکردی من بلد نیستم به خدا توکل کنم چی درست میشه؟!!!) نگاهش به قدری پرغیظ وغضب بود که عبدالله دیگر جرأت نکردچیزی بگوید. مادر هم حسابی دلخور شده بود که بغض کرد و کنج اتاق چمباته زد. من هم گوشه مبل خزیده و هیچ نمیگفتم و پدرهمچنان داد و بیداد میکرد تا از اتاق خارج شد و خیال کردم رفته که باز صدای فریادش در خانه پیچید و اینبار نوبت من بود:(الهه کجایی؟بیا اینجا ببینم!)

با ترس خودم را به پدر رساندم که بیرون اتاق نشیمن در راهروایستاده بود. بخاطر حضورمستأجری که راه پله اتاقش از همانجاشروع می شد، از اتاق بیرون نرفتم وهمانجا در پاشنه در ایستادم. پدر دمپایی لاانگشتیش رامقابل صورتم گرفت و پرخاش کرد:(بهت نگفتم این بندش پاره شده؟!!! پس چرا ندوختی؟!!!)

بی اختیار با نگاهم پله ها را پاییدم. شایدخجالت میکشیدم که آقای عادلی صدای پدر را بشنود، سپس سرم را پایین انداختم وبا صدایی گرفته پاسخ دادم:(دیشب داشتم میدوختمش، ولی سوزن شکست. دیگه سوزن بزرگ...

فالوم کنید رمان میذارم    
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

جدیدترین تاپیک های 2 روز گذشته

بیبی چک

هایدی۷۸ | 44 ثانیه پیش
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز