مامانم که ماکارونی درست میکرد
اخر مواد ماکارونی رو میداد من و داداشم بخوریم
من خیلی لقمه کوچیک برمیداشتم داداشم خیلی بزرگ
بعد با من دعوا میکرد میگفت تو زیاد برمیداری
انقد میگفت که من گریه میکردم نمیخوردم
میگرفت منو میزد میگفت باید بخوری ولی کم
الان انقد یادش بیفته ازم عذر خواهی میکنه