دوسال باهم دوست بودیم
همسرم خیلی اصرار داشت ازدواج کنیم
اما من مخالف بودم چون علاقه ای به زندگی متاهلی نداشتم
و گفتم که بهتره دیگه همدیگه رو فراموش کنیم و باهاش بهم زدم
ولی چند هفته گذشت و دیدم نمیتونم بدون اون زندگی کنم و خیلی بهش وابسته شدم
برگشتم و اون گفت یا ازدواج یا تمام بشه همه چیز
منم برخلاف میلم قبول کردم
و اومدن خواستگاری و بعدش عقد و دوماه بعدش مراسم عروسی رو گرفتیم و رفتیم سر خونه زندگیمون