سلام من میخواستم اینجا حرف بزنم که هم آروم شم هم ببینم نظر شماها چیه
من 23 سالمه و مجردم از وقتی که قرنطینه شدیم دیگه دانشگاه ها مجازی شد حدود از یک ماه بعدش همه چی شروع شد مامانم مدام سرم غر میزنه منت میزاره یه مدت پیش یه خاستگار برام اومد که طرف معمولی بود ولی خیلی لاغر که شب که اومدن خونمون روز بعدش یه بار به مامانم گفتم من اینو نمیخوام خیلی لاغر و سیاهه اونم اومد بالا سرم گفت فکر کردی کی هستی فکر کردی دختر شاه پریونی که رد کنی؟ چی فکر کردی با خودت مثلا خودت خیلی خوشکل و خوش اندامی؟ غلط میکنی نمیخوای و هزار تا حرف دیگه که فقط نگاه کردم بهش بعد یکی دو ساعت بعدش زنگ زده بود مادرش به واسطمون گفته بود که ما از مادر این خانواده خوشمون نیومده دختره رو نمیخوایم که کلی خوده مامانم گریه کرد منم گفتم نه مامان اینا از من خوششون نیومده رو تو عيب گذاشتن غصه نخور
یکی دو روز بعدش یه خاستگار دیگه اومد اینا پایین شهری بودن و پسره دیپلم ردی ولی شاغل مکانیک بود استخدام بود ولی ایقد بدم میاومد ازش که نگو بارها اومدن خونمون حتی پسره نمیاومد با من حرف بزنه یک بار یه شاخه گل دستشون نگرفتن برای احترام انگار اومدن کالا بخرن اومده بودن کلفت ببرن برای مادرشون دیگه 40 روز هي اومدن رفتن و من همش گریه کردم و فحش خودم و جای دلداری میگفت میخوان ببرنت آزمایش باید لباس بخری لاغر نشی بعدم اومد پسره گفت باید بیای بالای خونه مادرم زندگی کنی. شبا اونجا بخوابی من وقتی شبکارم. حتی برای خاستگاری به من میگفتن دفعه بعد با عمش میآییم مانتوی بلند بپوش و شلوار گشاد دیگه آخرش مامانم با اکراه درشون کرد ولی هنوز بعد چند ماه میگه حیف شد به نظرم که ردش کردی و من گریه ولی اگه یه جمله بهش بگم شروع میکنه به دعوا که ما با مادرمون اینجوری صحبت نکردیم وای قلبمو شکستی و.....
ولی اینا رو تحمل کردم اما بقیشو تو یه کامنت دیگه مینویسم