مامانم بچه دار نمیشد دوسه سالی دوره دارو و اینا بود بعد نذر کرده بود اگه بچه اورد دنیا همون بچه رو ببره اون زیارتگاه شهرمون خلاصه من میام دنیا و مامانم یادش میره منو ببره زیارتگاهه و نذرش رو ادا کنه
یه شب خواب میبینه یه سید قد بلند میاد منو بغل میکنه میذاره رو دست هاش و میبرم سمت یه جای پرت و خطرناک کلی التماس اون سید میکنه که بچمو نبر و اینا سیده ام منو میبره برمیگردونه پیشه مامانم و میزارم روی زمین و انگشت اشاره اش رو میزاره روی پای راستم
مامانم صب که بیدار میشه میبینه اره یه نشونه ی مثل گل روی پامه و همون روز میبرم همون زیارتگاه:)
عکسشو بزارم؟