قرار بود این روزا نی نیمو بغل کنم
اما نموند پیشم
سوختم خییییییلی سوختم اما یه جوری وانمود کردم که انگار چیزی نشده که بقیه این روزای بدم تو ذهنشون نمونه
یه روز نصف شب انقدر گریه کردم بلند بلند ساعت سه شب شاید صدام تا خونه همسایه رفت خییییلی بد بود
اما دلم اتیش گرفته هنوزم دارم میسوزم
چند نفر اطرافیان بودن قرار بود پشت سر هم زایمان کنیم همه بچهشونو بغل کردن بجز من خیییلی ناراحتم
الانم زن باردار میبینم دلم میگیره خیییلی