من یه مدت شهرستان بودم یه ۱۰روزی ازهم دور بودیم خلاصه بچم خیلی برگریه میکرد مجبور شدم برگردم
حالا ازروزی ک امدم شوهرم کلن شده یه ادم دیگه
بداخلاق شده گیر میده بهونه میگیره
الان چن شبه همش من باناراحتی میگذرونم هرچی دلش میخوادب هم میگه من همش کوتاه میام
خلاصه دیروز امد شام خورویم رفتیم بیرون دخترمو بردیم پارک و امدیم خونه باهم صحبت کردیم خیلی خوب اصلا حرفی بینمون نبود یعدفعه چشمش خورد ب غذایی ک من پرت کرده بودم ب یه کاسه عدسی ک از ظهر مونده بود و هرچی دلش خواست بهم گفت منم کوتاه نیومدم هرچی گفت میگفتم خودتی خلاصه اند بهم حمله کرد یه کشیده زد توصورتم 😔خدالعنتش کنه هرچی خواست گفت نفرین میکردم
منم زدم زیر گریه گفتم چ مرگته چی میخوایی از جونم
گفت باهات مشکل دارم باهات حال نمیکنم خوشم ازت نمیاد
گفتم خوشت نمیاد بفرما برو
خونه ب اسم خودمه گفتم من هستم تومشکل داری چیزهاتو جمع کن برو
بعدم حق داری حال نکنی اخه من ۱۲سال ازت کوجیکترم همسنت نیستم
دیگه با دخترم امدم تواتاق جاشو پرت کردم بیرون
دیدم امد جاشو انداخت کنار دخترم و خوابید ولی مشخص بود ک خیلی پشیمونه
چکارکنم دوست دارم بره بمیره
بنظرتون زنگ بزنم ب مادرش جریانو بگم
بگم جلو پسرشو بگیره؟؟
چ رفتاری کنم
شام وناهار گفتم نپزم تابفهمه عمق ناراحتمیو 😔😔🤢