بعدازظهر رفته بودم بازار خیلی شلوغ بوود در مغازه نشستم منتظر خواهرم تابریم خرید یه خانومی اومد کنارم نشست یه دختر پنج شش ساله کنارش یه پسر تقریبا دوساله ویکی هم زیر چادر ش شیر می داد یه خانومی هم که معلوم بود خواهرش بود سرپا وایساده بودن منتظر بودن یهواز اون طرف یه آقایی بالباسای کار خسته کوفته بایه کیف کار سر شونه اش بالبخند به خانومه نزدیک شد باهم دست و احوالپرسی و خسته نباشید به خانومه گفت چی شد خریداتو کردی؟خانومه گفت نه بچه ها نمی زارن اذیت می کنن آقاهه باتمام خستگی که از چهرهاش پیدا بود گفت بزار من ببرمشون خونه تو برو خریدکن بچه هارو از خانومه گرفت راه افتاد بعدش برگشت گفت زهرا نگران شام نباش من یه چیزی درست می کنم خانومه هم که تو چهرهاش شادی موج می زدگفت باشه ممنون باخواهرش راه افتاد رفت...............