2737
2739

یچه هایعنی کاملا مات موندم یجا هیچ وقت باوردم نمیشد بذارین یه خلاصه بگم من ونامزدم باهم دیگه دوست بودیم خیلی هم همو دوست داشتیم بعد چند وقت باهم ازدواج کردیم اوایل خانواده من زیاد راضی نیودن چون وضع مالی ما معمولی بود ولی اونا خیلی پولدار

بالاخره باهزارتازحمت ودردسر قرارشد عقد کنیم درسته وضع ما معمولی تر بود اما خیلی بهتر خرج کردیم وکلا بهتر ازاونا بودیم بابامم بیچاره کلی ازجون وپولش ماژه گذاشت

خب

  دیگ‌سعی میکنم‌کمتر بیام متاسفانه تعداد کسایی ک کسی نبوده رو ادبشون‌کار کنه زیاد شده....اَگع رو اعصـاب مَ راع بِریع 🚶روعــہ جِنــازَط پیــادع رَوےمیڪنَـم👊✌☺ ....... پادشاه جهنم خودت باش نه کارگر بهشت دیگران👍😵
ببین نظرات اینجا خیلی خوبه ها ولی تهش ادم نیاز داره یه ادم متخصص بهش بگه چیکار کنه. من خودم هربار مساله اینجوری برام پیش میاد میرم سراغ دکترساینا. بیا اینم لینکش بعد تازه خیالمم راحته که اگر مشکلم حل نشه پولمو کامل برمیگردونن.



2742

خخخخخخب🤔🤔🤔

💏چهل سال بعدجلوی آینه موهایم را شانه کنم..👵روسری آبی ام را بپوشم وآرام آرام بروم توی آشپزخانه..نگاهت کنم و بگویم :دیدی گفتم میان ..لبخند بزنی☺بگویی : چقدر قشنگ شدی😍یاد وقت هایی بیفتم که جوان بودم.👩ناراحت شوم که پیر شده ام 👵..زشت شده ام ..و تو باز بگویی با موهای سفید بیشتر دوستت دارم👵و من مثل هفده  سالگی هایم ذوق کنم😍سر بزنم به قیمه ای که برای بچه هایمان پخته ام ..🍲بعد تو از نوه ی آخرمان بگویی.بگویی این فسقلی عجیب شبیه تو شده..من برایت چای بریزم.☕بچه هایمان بیایند.مدام بگویم :قند نخور آقا.چایی داغ نخور .. بذار سرد شه..تو لبخند بزنی☺من مثل چهل سال پیش شوم و جلوی بچه هایمان سرم را روی شانه ات بگذارم ..💑نوه هایمان را بغل کنیم .👶دخترهایمان سالاد درست کنند و غذا بیاورند ..پسرها سفره بیاورند و بشقاب بچینند..پسر اولمان بگوید :هیچی دستپخت تو نمی شه مامان..عروسمان خودش را برایش لوس کند و بگوید:پس دستپخت من چی ؟!پسرمان نازش را بکشد😍ما از حال خوششان ذوق کنیم ..زیر گوشت بگویم : مرد زندگی بودن را از خودت یاد گرفته.❤باز هم نگاه های مهربانت.👀و باز هم درد زانوهایم یادم برود ..بچه ها بروند خانه هایشان ..ومن از خوشحالی ده بار بمیرم که چهل سال است تو را دارم
2740

اما فکرمیکردم نامزدم ادم خوبیه یعنی روی واقعیشو نشون نداده بود کم کم متوجه یه نوع مسایلی میشدم مثلا یبار قبل عقدمون گفت بابای من یه خونه ی سه میلیاردی کادو بده بابای. توقراره سرعقد چی بده من زیاد توجه نمیکردم اونقدر دوست داشتن چشامو کور کرده بود که با حرفاش پیش میرفتم بابامو مجبور کردم سرعقد یکی ازمغازه هاشو به نام من بکنه سندشو بده

الان همه باید بیان جم شن بگن خببب😐😐

💏چهل سال بعدجلوی آینه موهایم را شانه کنم..👵روسری آبی ام را بپوشم وآرام آرام بروم توی آشپزخانه..نگاهت کنم و بگویم :دیدی گفتم میان ..لبخند بزنی☺بگویی : چقدر قشنگ شدی😍یاد وقت هایی بیفتم که جوان بودم.👩ناراحت شوم که پیر شده ام 👵..زشت شده ام ..و تو باز بگویی با موهای سفید بیشتر دوستت دارم👵و من مثل هفده  سالگی هایم ذوق کنم😍سر بزنم به قیمه ای که برای بچه هایمان پخته ام ..🍲بعد تو از نوه ی آخرمان بگویی.بگویی این فسقلی عجیب شبیه تو شده..من برایت چای بریزم.☕بچه هایمان بیایند.مدام بگویم :قند نخور آقا.چایی داغ نخور .. بذار سرد شه..تو لبخند بزنی☺من مثل چهل سال پیش شوم و جلوی بچه هایمان سرم را روی شانه ات بگذارم ..💑نوه هایمان را بغل کنیم .👶دخترهایمان سالاد درست کنند و غذا بیاورند ..پسرها سفره بیاورند و بشقاب بچینند..پسر اولمان بگوید :هیچی دستپخت تو نمی شه مامان..عروسمان خودش را برایش لوس کند و بگوید:پس دستپخت من چی ؟!پسرمان نازش را بکشد😍ما از حال خوششان ذوق کنیم ..زیر گوشت بگویم : مرد زندگی بودن را از خودت یاد گرفته.❤باز هم نگاه های مهربانت.👀و باز هم درد زانوهایم یادم برود ..بچه ها بروند خانه هایشان ..ومن از خوشحالی ده بار بمیرم که چهل سال است تو را دارم

بعد عقد کم کم اختلافا شروع شد درسته ما ازنظر مالی پایین تر بودیم اما چشم ودل سیربودیم ندید پدید نبودیم بعد عقد کم کم این عقده ای بودن خودش ومامانش خیلی ازارم میداد منو ومامانمو هرروز اذیت میکرد هرروز یه بامبول بااین حال یک کلمه حرف نزدم بی احترامی نکردم سعی کردم تحمل کنم مادرشوهرمو اولا مثل مامان خودم دوست داشتم براش تولد گرفتم هرچی خوبی توتوانم بود کردم

2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2741
2687
داغ ترین های تاپیک های امروز