2733
2739
عنوان

این دنیا یه بار اتفاق افتاده،الان همه چی تکراریه

| مشاهده متن کامل بحث + 28448 بازدید | 482 پست

ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکش ایشالا که مشکل توهم حل بشه😘

یعنی همش تکرار همین زندگی که الان هستیمه خیلی بی معنی می شه که 

پروفایلمو حتما ببین اگه حالتو خوب کردبرای برآورده شدن آرزوم که داشتن یه خونه بزرگتره اگه دوس داشتی یه صلوات هدیه کن 😍😍😍
2728
چرا یادمون نیست؟ 

چراشو من نمیتونم بگم چون علم این موضوع رو ندارم

اما اینقدر میدونم که قبل از اینکه بیام خودمون جسم مون رو انتخاب کردیم و با آگاهی کامل که بر سر این جسم چه خواهد آمد(پدر و مادر و فرزندش کی میشه و ....) انتخابش کردیم

به ذره گر نظر لطف بو تُراب کند.....به آسمان رَوَد و کار آفتاب کند....
یعنی چی

آشناپنداری یا دژا-وو یا حالت پیش‌دیده حالتی از ذهن است که در آن فرد پس از دیدن صحنه‌ای احساس می‌کند آن صحنه را قبلاً دیده‌است و در گذشته با آن مواجه شده‌است. روش‌های علمی دژا وو را به عنوان پیش‌بینی یا پیش گویی رد کرده و آن را به صورت کارکرد نادرست حافظه به هنگام بازخوانی یک تجربه توضیح می‌دهند./: 

2740

این برای همه هست جیزایی میبینی که دقیقا همونو دیدی. علتش رو سرچ بزن و پیدا کن. چیز عجیب غریبی هم نیست. فکر کنم اسمش همسان سازی مغزی بود یا همچین چیزی. منم یه زمان همین خیالات رو داشتم

وقتی سالهای نوجوونی رو میگذروندم بدون اینکه خبر داشته باشم در گوشه ای از ایران متولد شدی. الان که فکر میکنم میبینم خدا قبل از اینکه دردهارو به من بده درمانش رو برام در 1500 کیلومتر دورتر آفریده بود.حکایت آشناییمون هم غریب بود. سر یه بحث ساده درباره چیزی که حتی در وجود داشتنش تردید هست. ولی اینها بهانه بود چون از روزهای اول حس کردیم در قلبمون اتفاقاتی داره میفته.تو بخاطر همه رنجهات و بی پناهیات با خدا قهر بودی و من قسم خوردم تورو دوباره با خدا آشتی بدم.من هم جسدی بودم که تازه از گور ده ساله خودش بیرون خزیده بود(چرا همه فکر میکنن توی روابط عاطفی فقط دخترا آسیب میبینن؟ ایکاش زخمای دل من هم قابل رویت بود).  تو اسیر دست جلادی بودی که از بی کسی تو نهایت استفاده رو میبرد و با زجر دادن روحی و جسمیت روح کثیفش رو ارضا میکرد. با شنیدن دردهای همدیگه گریه کردیم و با شنیدن صدای خنده همدیگه از ته دل خندیدیم.اما روزای خوشی زود گذشت و بعدش امتحانات سختی شروع شد. امتحاناتی که یه فرد عادی از پسشون برنمیومد.ولی خب ما غیر عادی بودیم. امتحان اول تو شکنجه و حبس در اطاق تاریک بود  ولی تو سرخم نکردی. امتحان من تهدید خودم و خانوادم بود و اقدامات بعدش که ... اما بهت که گفته بودم قسم من هیچ جوری نمیشکنه.امتحان بعدی چهل روز بی خبری محض بود که دردناکتر از قبلی بود.هیچ نشونی ازت نداشتم. بعد از چهل روز دربه دری که همدیگه رو پیدا کردیم تو چند تا از موهای سرت رو توی 18 سالگی سفید کرده بودی و صورت منم مثل اجساد شده بود.اوایل تنها نگرانیم تو بودی چون از خودم اطمینان داشتم. از اینکه زندگیم منو مثل یه صخره محکم بار آورده.اینکه موقع سختی ها میتونم از یه ادم احساساتی (که توی لحظات عاطفی ابایی از اشک ریختن نداره) تبدیل به فولاد سخت و بی احساس بشم. اما تو مثل غنچه بودی. کی فکرشو میکرد یه غنچه کوچیک بتونه وزیدن اینهمه تند باد وحشی رو تاب بیاره؟ اما وقتی عملکرد تورو توی اولین امتحانت دیدم فهمیدم نگرانی هام بی دلیل بوده.الانم روزارو میشماریم. از یک تا صد. تا این انتظار کشنده تموم بشه و زودتر بهم برسیم. و در این لحظات فقط میدونم اگر تمام عمر بهت محبت کنم جبران یکی از زخمهایی که بخاطر من خوردی نمیشه.
پس نقش تصمیم و انتخاب چی میشه؟

کاملا مختار انتخاب میکنیم دوستم

بحثش مفصله و من هم الان اصلا نمیتونم توضیح بدم

به ذره گر نظر لطف بو تُراب کند.....به آسمان رَوَد و کار آفتاب کند....
2706
ارسال نظر شما

کاربر گرامی جهت ارسال پست شما ملزم به رعایت قوانین و مقررات نی‌نی‌سایت می‌باشید

2687
داغ ترین های تاپیک های امروز