چند وقت پیش خونه مادرشوهرم بودیم خواهر شوهرم یه بچه یه ساله داره، داشت میرفت باراز بچه رو گذاشت خونه، بچه پشت سرش رفت بیرون تو پله ها منم گرفتمش اوردم تو که نیوفته از پله ها شروع کردم به گریه کردن، مادرشوهرم شروع کردم به داد و بیداد که من بچه رو زدم و نیشکون گرفتم. درحالیکه بچه برای رفتن مادرش داشت گریه میکرد. چیزی نمونده بود اشک مادرشوهرم دربیاد. حالا این دفعه رفتیم خونشون ، من یه دقه رفتم از تو ماشين چیزی بیارم وقتی برگشتم دیدم دختر دوساله م بازو شو گرفته داره گریه میکنه مادرشوهرم نشسته داره سبزی پاک میکنه. انگار نه انگار که بچه داره گریه میکنه. مطمئنم بچه مو نیشکون گرفته بود. نوه دختری نوه شه بچه من نوه ش نیست.شوهرم اصلا باور نمیکنه. شوهرم همیشه طرفدار خانواده شه . وقتی چشمش به مادرش میوفته انگار نه منو دیده نه میشناسه. بهم گفت هرچی خانوادم گفتن هیچی نمیگی وگرنه با پشت دست جلوشون میزنم تو دهنت.
ببین منم به همین مشکل خورده بودم.😢خانمای اینجا بهم دکترساینا رو معرفی کردن و منم از یکی از دکتراش ویزیت آنلاین گرفتم از خونه. و خیلی راضی بودم و مسالمم حل شد😍 بیا اینم لینکشایشالا که مشکل توهم حل بشه😘
اه چقدر بی ادب خدا عقل بده ب شوهرت خدام ب تو صبر بده
نترسید روزی خورشید متلاشی شود و همگی ما از سرما بمیریم ، بترسید روزی برسد که زنان بخواهند محبتشان را از مردان دریغ کنند..آن وقت همگی از سرما خواهیم مُرد..
مدتیه بخاطر کاراشون نمیرم خونشون. اخرین بار که رفتم جلو شوهرم شروع کرد تعریف کردم از خواهرم که اون خیلی هنر داره و من بی هنرم. شوهرم به من نگاه میکرد ولی هیچی به مادرش نمیگفت. حالا که کمتر میریم همش شوهرم ناراحته که بخاطر تو کم میرم