من چند سال بچه نداشتم بعد هر جا لباس بچه میدیدم ذوق میکردم میخریدم از جوراب گوگولی ها بگیر تا اون لباس کروبادی ها وای چه ذوقی میکردم برای دل خودم میخریدم آنقدر اونها رو بغل میکردم گریه میکردم الان یادم میاد اشک تو چشامه خلاصه که خدا بهم لطف کردو بعد هفت سال بهم دختر داد اما بچم ریز بود تا اومدم لباس ها روتنش کنم اندازه نبود بزرگ بود براش بعد رشدش خوب شد لباس ها کوچیک شدن خلاصه این لباسها نو موند بعدم دوباره باردار شدم وپسرم وزنش خوب بود درشت بود نشد که لباس هارو چند دفعه بیشتر تنش نکردم اینا موند تا اینکه برادر شوهرم ازدواج کرد چون به خاطر مشکلی که داره کار نمیکنه خونه مادرش زندگی میکنه با حقوق پدر شوهرم زندگی میکنن وضع نامناسب شانس اونا همون رابطه اول باردار شد منم گفتم لباسهای بچه ها حیفه بدم بچشون تنش کنه حالا یکی دوبارم تنش کنه من خوشحال میشم با ساک دادم بهش اما مامان جاریم که دیده بود اونو بیرون گذاشته بود یه روز دیدم همسایمون داره ماشینش رو پاک میکنه وای بالباس های بچه من که به روزی با چه حالی خریده بودم خیلی ناراحت شدم به مادر شوهرم گفتمچرا به خودم ندادین گفت من متوجه نشدم اصلا بیرون گذاشته ناراحت شدم گفتم حیف لباسها باید میدادم یکی لیاقت داشته باشه دیگه گذاشتم انباری یادگاری بمونه برا خودشون ولی اون لباسها یه چیز دیگه بود برام تاپیک اون خانم که گفته بود کمک میخواد لباس پسرونه دلم سوخت یادشون افتادم کاش میشد برسونم دستش حداقل استفاده میکرد