حالم داره ازش بهم میخوره. بچه که بودم به نظرم یه فرشته بود اما هرچی بزرگتر شدم فهمیدم یه زن موزیه. هیچ وقت نمیذاشت به بابام نزدیک شم. اگر بغلش میکردم یا سمتش میرفتم مامانم بعدش حسابی اذیتم میکرد. همیشه بدم رو به بابام میگفت یعنی روزی نبود که بابام دعوام نکنه. الان که نزدیک ۳۰ سالمه کلا روابطم با بابام خرابه از دست مامان عوضیم. اگر فقط یکبار بابام بغلم میکرد بوسم میکرد یا برام یه گوشی یا حتی لباس میخرید تا یک هفته جنگ اعصاب راه مینداخت هم با من هم با بابام. هیچ وقت نمیزاشت کلاسی باشگاهی جایی برم میگفت اینکارا برای زن خونه ست نه دختر خونه! خودش یه ادم شلخته و بدلباس بوده و هست هیچ وقت نمیزاشت یه گل سر به موهام بزنم همش منو شبیه پسرا میکرد موهامو کوتاه میکرد لباس ساده تنم میکرد. بزرگتر که شدم رفتم دوم دبیرستان چون خودش تا همین دوم درس خونده بود شروع کرد به ادامه تحصیل و منم به دلایلی غیرحضوری درس میخوندم باهم همکلاس شدیم. خودش کتابای داداشم رو ازش گرفته بود میخوند برای من کتاب نو خریده بود. یادمه هربار صدای درس خوندم رو میشینید به یه بهانه ای دعوا راه مینداخت حواسمو پرت میکرد بعد میومد کتابهارو از دستم میگرفت 😢 خلاصه من دانشگاه سراسری قبول شدم با هر عذابی بود گاهی شبا فکر کنید توو زمستون میرفتم توو حیاط دور خودم پتو مینداختم درس میخونم. مامانم پیام نور قبول شد بااینکه رشته هامون فرق داشت اما اگر من یه درسی رو با نمره خوب پاس میکردم همش زخم زبون میزد که هنر نکردی بیکاری مجردی وقت داری خب یاد میگیری منم دیگه کم کم موفقیتامو نمیگفتم بهش. حالا این مربوط به گذشته ست یه کوه خاطرات عجیب غریب ازش دارم.
الان دو سه سالیه زده توو کار بردن ابروی من 😢 توو خونه میره روی اعصابم دعوا راه میندازه بهم زخم زبون میزنه منم جوابشو که میدم وقتی خوابم یا نیستم بعد تلفن رو برمیداره زنگ میزنه به داداشم و زن داداشم یا داییم میگه این منو اذیت کرده و فلان حرفو بهم زده اما نمیگه خودش چه کارایی کرده! بعد به گوش من میرسه. یا میره به همسایه ها میگه!
خیلی خسته ام از دستش ضمن اینکه هرچی میشه میگه میسپرمت به خدا خدا به دلم انداخته تو سیاه بخت میشی جات توو جهنمه و ...
یکم باهام حرف بزنید دلم اروم شه 😢