چند روز پیش تاپیک گذاشته بودم که والدینم منو محدود میکنن 32 سالمه ولی هنوز با اونا زندگی میکردم.خانواده ام فقیر بودن طوری که تا دوران دانشجویی من طعم گوشت رو نچشیده بودم پدرم زحمت میکشید ولی حقوقش خیلی کم بود .تنها دارایی شون من بودم اونا هم با تمام وجود ازم مواظبت میکردن.از دبستان تو خونه بافتنی میبافتم مجسمه درست میکردم و با اینا خرج درس و مشقمو در میاوردم.تو دوران کنکور تو زیر زمین خونه داییم درس میخوندم چون خونه خودمون اتاق نداشت و جمعه ها کار میکردم شاید بتونم برای خودم ابنبات بگیرم موقع درس خوندم ضعف نکنم.اون سال دندان پزشکی قبول شدم.ولی دانشگاه خرج داشت باید کار میکردم.با این همه مشغله پدر و مادرم منو همیشه دوست داشتن نمیزاشتن کار کنم میترسیدن خسته بشم ولی من پنهونی اینکار رو میکردم.هیچ وقت یادم نمیره که بابام فرش زیر پاشو فروخت برام کادوی قبولی گرفت.الان که برای خودم یه کسی شدم نمیزارم دیگه طعم فقر رو بچشن و حمایت مالیشون میکنم اونا هم منو حمایت میکنن ولی این کاراشون منو از زنگی میندازه پدرم همیشه خودش منو همه جا میرسونه مادرم نگرانمه طوری که اگه جلو چشمشون نباشم میزنه زیر گریه و شبا نمی خوابه.ولی این کاراشون منو از بیزنسم(شرکتم)میندازه نمیتونم به کارام برسم با چند تا مشاور حرف زدم میگن چون تنها سرمایه زندگیشون تویی خیلی دوست دارن ولی به نفع خودته که جدا شی منم همین تصمیم رو گرفتم دارم وسایلمو جمع میکنم.مامانم هم با چشمای اشک الود داره منو نگاه میکنه دارم میترکم از غصه از خودم که این همه مغرورم بدم میاد