وای منم تجربه دارم، از دست ادمای بی فکر، بچه های خواهر شوهر منم همینن قبلا تو یه ساختمون بودیم روانی شده بودم، گاها درو باز میکردم گاها الکی میگفتم کار دارم، خوشبختانه الان رفتن از اینجا هفته ای یکبار میان یه ساعت میان خوته ما بعد میرن، یه بار بچه هی لباسشویی رو دست میزد عصبانی شدم گرفتم بغلم بردم خواهرشوهرم گفتم بگیر بچتو همه جا رو زد بهم دیگه