بیخیال بیخیال امروز...
بر میگردم ب دوسال پیش وقتی ک ۱۷ سالم بود
باشگا میرفتم ،بدنسازی ، والیبال
تفریح داشتم ، پارک دوستام دبیرستان
یدفع وارد دنیای بزرگسالا شدم ن عقلم ن قلبم هیچکدوم موافق عقد کردنم نبود ب اصرار خانوده بله دادم
من تو ۱۷ سالگی شاهزاده سوار بر اسب سفیدو میدیدم فک کردم حالا ک خانوادم اصرار میکنن بله بدم حتما این همونه حتما خوشبختم میکنه مثل سیندرلا (الانم کارتونشو نگا میکنمو دلم قنج میره)
ولی دیدم اینجوری نیس بهم محبت نمیکنه توجه نمیکنه ارزش قائل نمیشه یه مادر داره قیافش ادمو ب رعش میندازه انقد ک کینه ای نگا میکنه
خلاصه دوسال از عقدم گذشت و الا ۱۹ سالمه و زد و حامله شدم
راستش فک میکردم حاملگی خیلی شیرینه تصور میکردم با وجود همسری مهربان دوران حاملگی بهترین دوران زندگیم میشه
دستشو میزاره رو شکمم برام گل میخره ازم تشکر میکنه ولی..از وقتی حامله شدم جنگو جدال بیشتر شد دلم خونِ
همش منتطر محبتم 😔 بعضی وقتی دوستدارم هم بچرو سقط کنم هم طلاق بگیرم دوباره برگردم ب دوسال پیش ...ولی نمیشه
بزرگ شدم ، محبت ندیدم ، عشق نچشیدم گل ندیدم بغل ندیدم ...زندگی اونجور ک خانوادم میگفتن نشد گل و بلبل نبود
میخوام خودمو دوست داشته باشم برگردم به دوسال پیش با این تفادت ک فقط حاملم ... میخوام با شوهرم زندگی کنم ولی فراموشش کنم انگار ک نیست همونجور ک اون منو نمیبینه