روزی روزگاری یک مرد هیزم شکن برای جمع کردن هیزم به جنگل رفت.در بین راه به چشمه ای رسید و خواست کمی از آن چشمه آب بخوردکه ناگهان تبرش به داخل آب افتاد.مرد که در آب به دنبال تبرخودمی گشت،ناگهان صدایی شنید.یک فرشته از آب بیرون آمده بود.فرشتهرو به مرد کرد و گفت:«من نگهبان چشمه هستم.چه شده؟چرا ناراحتی؟»مرد گفت:«تبرم در آب افتاده و دارم دنبالش میگردم.»
فرشته به درون آب رفت و یک تبر طلا بیرون آورد.بعد رو به مرد گفت:«اینتبر توست؟»هیزم شکن که مردی راستگو و درستکار بود فورا جوابداد:«نه!»فرشته به داخل آب رفت و این بار یک تبر نقره بیرون آورد.دوبارهاز مرد پرسید:«این تبر توست؟»مرد پاسخ داد :«نه!من فقط یک تبر آهنی
بی ارزش داشتم.این ها از طلا و نقره هستند و ارزش زیادی دارند.»فرشتهکه راستگویی مرد را دید تصمیم گرفت به او پاداشی بدهد.سپس درونآب رفت و گشت تا تبر آهنی مرد را پیدا کرد.سپس هر سه تبر را به اوداد.مرد گفت:«این دو تبر مال من نیست!»فرشته گفت:«این دو تبر پاداش
راستگویی توست.»مرد تشکر کرد و به راهش ادامه داد.در بین راه به سههیزم شکن دیگر برخورد.آن ها که تبر طلا و نقره در دست او دیدند از اوپرسیدند که آن را از کجا آورده است؟مرد هم ماجرا را برای آن ها توضیح
داد.در بین آن ها یک مرد دروغگو و طمع کار وجود داشت.او تصمیم گرفتهمین کار را بکند.بنا براین به چشمه رفت و با خوشحالی تبرش را بهدرون آب انداخت.بعد فرشته ی نگهبان بیرون آمد وگفت:« تبری که در آبافتاد مال تو بود؟»مرد جواب داد:«بله تبرم را آب برده و اکنون دیگر نمیتوانم
هیزم جمع کنم.فرشته به داخل آب رفت و یک تبر طلا بیرون آورد و گفت:«این تبر توست؟»مرد گفت:«بله»فرشته که دید مرد دروغ میگوید از آنجارفت وهر سه تبر را با خود برد.مرد حالا دیگر تبر آهنی خود را همنداشت.مرد طمع کار به سزای دروغگویی . طمع خود رسید.